میدونید چه حالیه وقتی عاشق برادرتی و نتونی در جواب بوسش چیزی بگی ؟ میدونی چه حسیه وقتی دلت میخواد از خوشحالی بوسه ی بین تو کسی که خیلی وقته عاشقشی فریاد بکشی اما زبونت بگیره ؟...میدونی چه قدر بده که عشقت فکر کنه تو دوسش نداری...
دین : یعنی از این خونه ؟...
زن سالمند : اون باید...با دوچرخه میومد...به خونه...بعد از مدرسه...و هیچوقت نیومد...به سمت عکس پیتر که روی آینه بود رفتم و برداشتمش وعکس پیتر بود با یک پسر دیگه پس عکس رو برگردوندم...اقلب افراد پشت عکس مشخصاتی از مکان یا افراد و یا اون روز پشت عکس مینویسند ... بعله پشت این عکس هم مشخصاتی نوشته شده بود...
دین : پیتر سوینی و بیلی کارلتون...
از خونه بیرون زدیم و به سمت مکان سکونت بیلی کارلتون رفتیم...
سم : باشه...این پسر کوچولو، پیتر سوینی و ارتباطاتش به بیل کارلتون...
دین : بیل خیلی ضایع داره یه چیزی رو مخفی میکنه...
سم : و بیل کسانی رو که دوست داره...دارن مجازات میشند...به سم که به من نگاهی خیره کرده بود نگاه کردم و
دین : پس اون ، بیل کاری با پیتر کرده ...
سم : چی یعنی بیل اون رو کشته؟
دین : روح پیتر ممکنه عصبانی باشه... انتقام میخواد...ممکنه...به خونه ی بیل رسیدیم...از ماشین پیاده شدیم و شروع به صدا کردن اسم اون کردیم
سم : آقای کارلتون...
من کارلتون رو دیدم سوار یه قایق روی دریاچه بود پس سم رو هم آگاه کردم
دین : هی اینو ببین...به سم نگاه کردم و به سمت اسکله دویدیم...
سم و دین : آقای کارلتون باید برگردید...از آب بیاین بیرون ... قایق رو بیارین کنار...
موجی بالا زد و قایق رو به بالا پرت کرد ... ترسیدم و یک مقدار به سمت سم متمایل شدم و...
به دفتر پلیس رفتیم و... آندرا و لوکاس اونجا بودند...برای پدرشون غذا برده بودند...لوکاس استرس داشت ...
لوکاس از روی صندلی بلند شد و به سمت من اومد و دستمو گرفت...منو میکشید انگار میخواست یه چیزی بهم بگه...
دین : لوکاس هی چیه ؟... لوکاس،لوکاس... لوکاس چیزی نیست...چیزی نیست...
دستمو از دستش آزاد کردم و مقداری سرشو نوازش کردم و....آندرا لوکاس رو برد اما نگاه لوکاس به من بود...
....
پلیس(پدر آندرا) : خوب فقط برای این که روشن شم...یه چیزی...به قایق بیل حمله کرد...بیل رو که شناگر خوبی هم هست به هر حال تو آب...دیگه هیچوقت اونو نمیبینی ؟
به سم نگاه کردم و بعد نگاهمو به پدر آندرا دادم و
دین : آره یه جور جمع بندیه ...
پلیس : و من باید باور کنم ؟....حتی با این حال که الان کل دریاچه رو سونار کردم ... و چیزی که داری میگی غیر ممکنه...و...تو واقعا از سرویس حیوانات وحشی نیستی ؟چشمام از تعجب گرد شدند و
پلیس : درسته... من چک کردم...اداره هیچوقت دربارهی شما دوتا نشنیده...
به سم با انگشتم اشاره کردم و
دین : میبینی ،حالا ما میتونیم توضیح بدیم...
پلیس : کافیه...خواهش میکنم...تنها دلیلی که دارین نفس میکشین...اینه که یکی از همسایه های بیل دیده اون با قایق رفته بیرون...پس...ما چند گذینه داریم... میتونیم شما رو برای جعل هویت دولتی بازداشت کنم و شما رو به عنوان شاهد برای ناپدید شدن بیل کارلتون در نظر بگیرم...یا...ما میتونیم بگیم روز بدی بوده و شما سوار ماشینتون بشین و این شهر رو از آینه عقب نگاه کنید وبه خشم به سم نگاه کرد و درحالی که انگشت اشارشو به سمت سم گرفته بود گفت
پلیس : و دیگه مجبور نباشین بیاین دورو ور من...دوباره...
سم : شماره ی دو به نظر خوبه...
پلیس : اونیه که من برداشتم...داشتیم از شهر خارج میشدیم که من جلوی دوراهه ی خیابون ایستادم تو فکر بودم...لوکاس کار های امروزش نکنه خطری دنبالشه ؟...و
سم : سبزه...
دین : چی ؟
سم :چراغ سبزهبه سمت پیچ بازگشت به شهر رفتم و
سم : آه...بین ایالت اونوریه ...
دین : میدونم...
....سم : اما دین این کار فکر کنم تمومه...
دین : من خیلی مطمئن نیستم...
سم : اگه بیل پیتر سوینی رو کشته باشه...روح پیتر دیگه انتقامش رو گرفته...پرونده بسته شده...و روح باید تا الان به آرامش رسیده باشه...به سم نگاه کردم و
دین : خب...پس اگه ما بریم این چیز تموم نمیشه؟ ...اگه ما چیزی رو جا انداخته باشیم چی ؟اگه آدمای بیشتری صدمه ببینن چی ؟
سم : اما چرا این فکر رو میکنی ؟
دین : چون لوکاس واقعا ترسیده بود...
سم : واسه اونه ؟سم با تمسخر گفت...
دین : فقط نمیخوام شهر رو ترک کنم تا وقتی که مطمئن شم بچه حالش خوبه...
سم : تو کی هستی و با برادر من چکار کردی ؟سم به من خیره نگاه کرد بهش نگاه کردم و منظورشو فهمیدم اون همیشه منظور داره
دین :خفه شو...
#S_M_H
YOU ARE READING
🌘شـبکهمیـشه🌒
Fanfiction📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...