به داخل خونه رفتیم...من آخر از همه رفتم چون باید حتما سم قبل من وارد میشد تا نگران اون نباشم...در رو محکم بستم و
سم : کس دیگه ای اینجا هست ؟
لری : نه فقط ما...همسر لری ، جوآنی به سمتش اومد و
جوآنی : عزیزم چه اتفاقی داره میوفته ؟اون صدا چیه ؟
لری : زنگ بزن ۹۱۱...جوآنی...
جوآنی : باشه...به لری نگاه کردم...ما باید همه ی درز ها رو بپوشونیم...به سمتش رفتم و
دین : من حوله نیاز دارم...
دنبال لری رفتم و شنیدم سم به مت گفت که باید همه ی درز ها رو ببندیم...
جوآنی : تلفن ها قطعن...
حوله ها رو گرفتم و به سمت در رفتم و زیرش پهن کردم و
دین : اونا حتما سیم های تلفن رو جویدن...
اوه...نه...برقا قطع شدن...
دین : و سیم های برق...
لری : شاید موبایلم...لری به سمت موبایلش رفت و
لری : سیگنال نداره...
دین : تو سیگنال نمیگیری چون اونا خونه رو پوشش دادن ...همه ی پنجره ها از حشره پر شده بود...حشراتی که سعی میکردن داخل شن...
نگران سم بودم که البته همون دقیقه سم هم به ما پیوست...لری : الان باید چکار کنیم...
سم : ما سعی میکنیم زنده بمونیم...امیدوارم نفرین تا صبح تموم شه...
لری : امیدواری ؟از اتاق خارج شدم تا شاید بتونم چیزی پیدا کنم که بتونه کمکمون کنه...به سمت آشپزخانه رفتم و از داخل کابینت حشره کش رو برداشتم...اما نه به منظور استفاده از ویژگی اصلیش بلکه به دلیل اینکه باهاش آتیش راه بندازم...به سمت سم برگشتم و
جوآنی : حشره کش ؟
دین : اعتماد کن...
مت : اون چیه ؟اوه گاد...خدای من...شومینه...
سم به سمت شومینه رفت و منم دنبالش...اونا داشتم از طریق اون وارد میشدن
دین : فکر کنم همه باید برن بالا...
به محض تموم شدن حرفم حشرات به داخل هجوم آوردند...همه درحال پس زدن حشرات بودم و مراقبت از خودشونو جیغ زدن و منم نقشمو عملی کرد...فندکمو جلویه لوله ی اسپره ی حشره کش گرفتم و روشن کردم و همون دقیقه فشارش دادم و آتش به راه افتاد...
شروع کردم به کشتن حشرات با آتیش ودین : همه برن بالا یالااا...
لعنت بهش اسپره تموم شد به سمت بالا رفتیم و فوری رهپله ی مربوط به انبار انبار رو گرفتم و پایین کشیدم و یکی یکی بالا رفتیم...به محض رفتنمون سم در رو بست ...
جوآنی :. اوه خدای من اون چیه...
همزمان با سم به سمت اون بخش از سقف رفتیم و
YOU ARE READING
🌘شـبکهمیـشه🌒
Fanfiction📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...