خاطرات گاهی شیرینن...گاهی تلخ..گاهی باعث میشه دلت تنگ شه...دلتنگ گذشته...دلتنگ بچگی...دلتنگ خودت...گاهی در حین حال فکرم توی گذشته میچرخه و فقط یه محرک میخواد که منو درون خودش غرق کنه...یه کلمه...
سم : زود باش دین...بدو...
اینم محرک مغزم...داشتیم به سمت ایمپالا میدویدیم و سم اینطور صدام کرد و منو برد به گذشته...۱۵سال پیش... هالووین بود...توی راهروی متل نشسته بودم منتظر سم بودم...قرار بود که به چشن هالووین شهر بریم ومن لباس بتمن پوشیده بودم...منتظر سم بودم که لباس بپوشه و بیاد پایین که سمی صدام کرد و ... من ۱۱ ساله و سم ۶ و نیم سالش بود...
سم : زود باش دین...بدو...
بدو بدو از راهپله بالا و به داخل اتاقمون رفتم...سم پشت به من روی تخت نشسته بود ...موهای لختش از نسیم پنجره ی باز اتاق به لرزه در اومده بود و توی موج باد شناور بود...مقابلش ایستاده بودم...دستامو پشت کمرم به هم قلاب کرده بودم و با مقداری بیحوصلگی رو به سم گفتم
دین : چیه سمی ؟...چرا لباس سوپرمنتو نپوشیدی...اینا لباسای منه تنت ؟...چرا منو تا اینجا کشوندی؟ چرا؟...حالا به مهمونی نمیریسیم...زود باش آماده شو...
دیدم که سم نگاهشو پایین انداخت و بعد درحالی که بغض کرده بود
سم : برو اصلا...نخواستم...برو...
از کرده ی خودم پشیمون شده بودم..رفتم کنارش روی تخت نشستم و با دستم موهاشو پریشون کردم...
دین : حالا ناراحت نشو سمی...منو نگاه کن، سمی...
صورتش ... گونه هایش پر از نقطه های سیاه بود...دستمو زیر چونه ی سم گذاشتم و سرشو مقداری بلند کردم و
دین : نگاهم کن سمی...ببخشید اینطور حرف زدم...سم...سمی...
سم نگاهم کرد و آهسته گونشو بوسیدم و
دین : چیو میخواستی نشون بدی...زود باش سمی دارم از هیجان میمیرم...
سم : تو بهم گفتی خودمو مثل قهرمانم کنم؟
دین : آره سمی...مثل من...نگاه لباس بتمن رو پوشیدم...تو چرا خودتو مثل قهرمانت نکردی...سم نگاهشو ازم دزدید و
سم : خوب من خودمو مثل قهرمانم کردم...
چشمامو مقداری ریز کردم...و درحالی که لبامو به سمت جلو داده بودم گفتم
دین : قهرمانت؟
سم سرتکون داد و
سم : آره قهرمانم...من...من توئم...
مردمک چشمام مقداری گشاد شد و...
دین : یعنی میخوای بگی...
سم : آره تو قهرمان منی...سم با چهره ی از خجالت سرخ شده اینو بهم گفت...
...
سم : دین...دین کجاییی...
YOU ARE READING
🌘شـبکهمیـشه🌒
Fanfiction📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...