سم کنار من بود... همونطور که همیشه آرزوم بود...اما آرزوی من این بود که سم درحالی کنارم باشه که تمومش واسه من باشه...فکرش...روحش...جسمش...تموش...
...توی راه راجب این که چه طور جری پانوسکی رو نجات دادیم با سم حرف میزدم...
به سرعت به مکانی رفتیم که جری واسم فرستاد...
توی یه کارگاه بودیم و درحال ره رفتن توی راهرو...جری : ممنون که اینقدر زود اومدی...من باید به شما لطفی میکردم نه اینکه دورباره از شما درخواست کمک کنم...دین و بابات واقعا به من کمک کردن
این حرف آخرم درحالی که سرشو سمت ،سمتی که سم ایستاده بود خم کرده بود گفت...مشغول نگاه کردن به اطراف بودم اما حواسم به این بود که سم به من نگاهی کوتاه کرد
سم : آره، بهم گفت...پولتر جیست بود؟
+پولتر جیست...مرد، اون فیلم رو دوست داشتم...
یکی از کارگرا اینو گفت...جری : حیف...کسی با تو حرف نزد کارتو بکن...ببخشید بابت اونا همیشه سرشون گرم بقیست به جای کار کردن...یه چیزی بهت میگم ، اگه برای تو و بابات نبود ، من احتمالا زنده نبودم...
پشت سرش حرکت میکردیم...با خنده ی کیوتی به سم نگاه کردم تا بفهمه چه قدر من موثر هستم و جون خیلیا رو نجات دادم...سم هم با افتخار نگاهم کرد...
جری : بابات گفت که تو رفتی دانشگاه...درسته ؟
سم : آره بودم...یه کم مرخصی گرفتم...سم اینو درحالی که نگاهی گذرا به من کرد و با لحنی خشک گفت...
جری : خوب اون واقعا بهت افتخار میکرد...اینو واقعا میتونم بگم...
به سقف نگاه میکردم...و با خودم میگفتم وای چه قدر جری حرف میزنه...سرم رفت...اما آخر حرفاش که رسید نگاهم و به جری و بعد به سم دادم و
جری : اون همیشه درباره ی تو حرف میزد...
به سم نگاهی کردم تا عکس العملش رو ببینم...اون متعجب بود
سم : میزد؟
جری : آره همیشه...اینو بدون...نباید جری اینو به سم میگفت نباید...با خشم به دستگاه های کارگاه نگاه کردم و نفس خشمگینی کشیدم...که از گوش جری دور نموند...جری یادش اومد نباید اینو میگفت
جری : اوه ،هی ،سعی کردم نگهش دارم اما نتونستم...
سم شرمنده دستاشو توی جیب پاورکتش کرد و نگاهش رو به زمین بود...اون ناراحت بود...چهرش پر از ناراحتی و ترس بود..
جری : اون چه طوره ، به هر حال؟
به سم نگاه کردم...سم هم به من نگاه کرد...درحالی که سم هنوز نگاهم میکرد نگاهمو به جری دادم و
دین : اون...الان تویه کاره...
جری: خوب ما دلمون برای پیرمرد تنگ شده...ولی ما سم رو داریم...
YOU ARE READING
🌘شـبکهمیـشه🌒
Fanfiction📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...