تا الان فکر کردی چی میشد اگه برادرت ، برادرت نبود !؟؟؟
کاش سم برادرم نبود...نه این به این منظور نیست که ازش سیرم نه...اگه برادرم نبود راحت میتونستم تصاحبش کنم...نه... خدارو شکر که سم برادرامه...اگه برادرم نبود هیچوقت سعادت دیدنشو نداشتم...
مطمئنا دارید میگید : این یارو چشه ؟ تکلیفش با خودش معلوم نیست...
درسته من تکلیفم با خودم معلوم نیست ! اصلا اگه تا الان عاشقی رو دیدی که تکلیفش با خودش معلوم باشه ؟ ... ماها این جوریم ، منظورم از ما ، کسایی مثل خودمند که عاشق شدند اما بابت ترسشون عشقشون رو از دست دادند و حسرت از دست دادن عشق زندگیشون ، همیشه همراه شونه...به سمت ایمپالا رفتیم و من صندوق رو بالا دادم و ... صدایی شنیدم...به سمت صدا چرخیدم اما چیزی نبود ، پس دوباره به سمت صندوق ایمپالا رفتم و شروع به گذاشتن چند دست اسلحه توی کوله پشتی کردم...در این زمان سم به من پیوست
سم : ما نمیتونیم بزاریم اون دختره هیلی بره اونجا
دین : آره آره ، چی میخوای بهش بگی ؟ بگی که نمیتونی بری تو اون جنگل به خاطر یه هیولای ترسناک و بزرگ در اونجا ؟
سم : آره...با این حرف سم فوری رومو به سمتش کردم ، اون با خودش چی فکر کرده ؟ اون دختر برادرشو گم کرده ، من خوب درکش میکنم چرا که خودمم یه برادر دارم و اگه گم شه...من نابود میشم
دین : برادرش گم شده ، سم ، اون همینجوری ساکت نمیشینه...ما باهاش میریم اونجا، و چشمامون رو میچرخونیم ، هواشو داریم ...
نمیتونستم زیر نگاه های خیره ی سم طاقت بیارم ، پس کوله رو برداشتم و از نگاه سم فاصله گرفتم
سم : پس پیدا کردن بابا کافی نیست ؟
سم عصبی شد و محکم صندوق ماشین رو بست !
سم : حالا باید بچه داری هم کنیم ؟
این سم ، سمی نبود که من یادمه ، خیلی بد اخلاق شده بود ، انسانیت توی وجودش محو شده بود ، من دلم برای سم خودم تنگ شد ، ازش دلگیر شدم که چرا صداشو برام بلند کرد ، من ازش توقع ندارم ... هیچ وقت نداشتم و نخواهم داشت...
سم متوجه نگاه من شد وسم : چیه ؟
دین : هیچیناراحت بودم پس کوله پشتی رو به سمتش پرتاب و به سمت صندلی راننده رفتم و سوار ماشین شدم...چند ثانیه بعد سم هم سوار ماشین شد...شاید بدونم دلیل بی اعصابیش چیه ، شاید دلیلش مرگ جسیکاست اما نه...اگه دلیلش این بود نمیزاشت کس دیگه ایی بمیره دلیل اون واضحه ... مثل سم کوچولوی خودم شده... اون هنوزم دوستم داره و چشم نداره ببینه من حواسم به دختری باشه ... قدیم هم همینجوری بود وقتی من به دختر توجه میکرد اینقدر بی اعصاب میشد...اون تموم توجه ی منو برای خودش میخواد...کل مسیر تا رسیدن به جنگل با هم حرفی نزدیم ... به جنگل رسیدیم
اون دختره هیلی با دیدن ما ذوق کرد
YOU ARE READING
🌘شـبکهمیـشه🌒
Fanfiction📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...