به خونه ی آندرا رسیدیم و
سم : مطمئنی از این ؟خیلی دیره مرد...
زنگ رو فشار دادم و در زمان در باز شد و لوکاس درحالی که از ترس نفس نفس میزد به بیرون اومد و به سمتش رفتم و
دین : لوکاس...لوکاس...
لوکاس به داخل خونه رفت و من و سم هم دنبالش...لوکاس به سمت در حموم رفت که از زیر در آب به بیرون فوران کرده بود ... لوکاس رو به کنار فرستادم و یه لگد به در زدم...در باز شد و سم به داخل رفت و...من لوکاس رو بغل کردم و نذاشتم داخل حموم رو ببینه ... سم به سمت وان رفت و سعی کرد به بیرون آوردن آندرا...اما انگار چیزی اون رو گرفته بود...سم موفق شد...آندرا رو از وان آورد...
....
توی زیر زمین خونه ی آندرا دنبال آلبوم یا چیزی میگشتم و بالاخره بعد از گشتن پیدا کردم...آلبوم رو به آندرا نشون دادم و صفحه ی اول که پر از عکس بچه بود رو نشون آندرا دادم ودین : بچه های این عکس رو میشناسی ؟
آندرا: چی ؟...نه من ...یعنی به جز اون...بابام که اونجاست که حدود ۱۲ سالشه...کسی رو نمیشناسم...اوه خدای من...غرق شدن کریس بار...
به سم نگاهی کردم ودین : غرق شدن کریس بار...
سم به من نگاه کرد و
دین : ارتباطی با بیل کارلتون نداشته...احتمالا ارتباطش با کلانتر باید بوده باشه ...
سم همینطور که به من نگاه میکرد
سم : بیل و کلانتر...اونا هر دو با پیتر درگیر بودند...
(کلانتر همون پلیس یا جیک و پدر آندرا میباشد )
آندرا:کریس چی...
دیگه توجهی به حرف های آندرا نکردم تموم توجهم جلب لوکاس شد که به سمت پنجره رفته بود...
دین : لوکاس...لوکاس چیه ؟
لوکاس به سمت در رفت از خونه خارج شد...به محض خارج شدنش من و سم هم به همراه آندرا به دنبالش رفتیم...
لوکاس به سمت محوطه ایی کنار دریاچه رفت و ایستاد و به زمین اشاره کرد...فکر کنم منظورشو فهمیدم شاید...جسد پیتر اینجا باشه ...
همینطور که به لوکاس نگاه کردم خطاب به آندرا گفتمدین : تو و لوکاس برگردین به خونه و اونجا بمونین باشه ؟
آندرا به حرف من گوش کرد و همراه با لوکاس به داخل خونه رفت...به محض رفتن شون سم به سمت من اومد و
سم : فکر میکنی چی اینجاست ؟
دین : میفهمیم...به سمت ماشین رفتیم و دوتا بیلچه همراه خودمون به اون مکان بردیم و شروع به کندن کردیم و...خودمونیم تموم توجه من جلب عضلات دست سم بود...واقعا زیباست غرق در فکر بودم که بیلچه ی من و سم به چیزی برخورد کرد و صدایی ایجاد شد...به سم نگاه کردم و سپس همراه سم روی زمین نشستیم و شروع کردیم به دست خاک ها رو کنار بزنیم و...چیزی مثل دسته بی ون از خاک مشخص شد سم با تمام توانش اون رو بیرون کشید و...وای خدای من...
سم : دوچرخه ی پیتر...
+ کی هستید...
وای خدای من صدای کلانتر بود به سمت صدا چرخیدم و
سم : تفنگ رو بنداز پایین جیک...
پلیس : چه طور میدونستی اونجا بود ؟تفنگ بیشتر سمت سم بود و من مقداری ترس توی وجودم جریان گرفت ...
دین : چی شد ؟ تو و بیل پیتر رو کشتین ؟اون رو داخل دریاچه غرق کردید و دوچرخش رو خاک کردین؟...ویلیام باید بدونی جیک نمیشه گذشته رو خاک کرد...هیچی خاک شده نمیمونه...
پلیس : نمیدونم درباره ی چی صحبت میکنی...چه قدر انکار آخه...
دین : تو و بیل ، پیتر سوینی رو ۳۵ سال قبل کشتین ... اینو دارم میگم...
در حال حرف زدن بودم که آندرا در حالی که پدرش رو صدا میزد به سمت ما اومد و
آندرا : بابا...
دین : و حالا یه روح عصبانی و داغون داری ...
سم : آندرا رو میگیره و لوکاس رو ...هرکسی که دوست داری...اونا رو غرق میکنه...و جنازه هاشون رو فقط خدا میدونه کجا میبره ... اینطور میتونی دردی که مادر لوکاس حس کرد رو حس کنی...و بعدش دوباره اون میاد و تو رو میگیره و تا اونوقت درد تو تموم نمیشه...
پلیس : چه طور اینو میدونی ؟
سم : چون دقیقه اون همین کارو با بیل کارلتون کرد...
پلیس : به خودتون گوش کنید...هر دوی شما دیوونه اید ...سم چه قدر با ملایمت باهاش حرف میزد...میدونید من از این که ما رو دیوونه خطاب کرد ناراحت نشدم از این ناراحت شدم که چرا گفت هر دوی شما دیوونه اید... آخه میدونید سم نه..اون باهوشه منم باهوشم اما سم...
دین : واقعا اهمیتی نمیدهم درباره ی ما چی فکر میکنی...ولی اگه ما بخواهیم این رو رو نابود کنیم باید جنازه ها رو پیدا کنیم...آتیششون بزنیم و اونا آنقدر بسوزونیم تا خاکستر شند...بهم بگو جسد پیتر رو سوزوندی نه اینکه اون رو توی دریاچه ول کردی ؟
حرف حرف حرف ... بالاخره حرف های آندرا باعث شد جیک حرف بزنه...
پلیس : بیلی و من توی دریاچه بودیم ... پیتر از ما کوچیکتر بود و ما اونو همیشه اذیت میکردیم...اما اوندفه عصبانی شد ... ما سرش رو زیر آب نگه داشته بودیم ... نمیخواستیم ... اما خیلی نگهش داشتیم و اون غرق شد...خفه شد ...گذاشتیم جنازش بره ...و رفت ...
#S_M_H
YOU ARE READING
🌘شـبکهمیـشه🌒
Fanfiction📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...