توی کوچه های تاریک میدویدیم و بالاخره...اون ماشینم بود...با شوق و خنده های کشیده هنگام نفس گیری به خاطر دویدن
دین: اینجاست...آخرش یه چیزی امشب درست بود...
به سمت ماشین رفتیم که...اوه لعنتی...ماشین پلیس ها ... با غرغر همراه سم شروع به برگشت از راه اومده کردیم و...اوه پلیسا محاصرمون کرده بودن...به راه پیدا کردم دیوار چوبی و کوتاه میشد ازش بالا رفت و فرار کرد ...
دین : این طرف این طرف...
به سمت دیوار رفتم اما سم نیومد
سم : تو برو من جلوی اونا رو میگیرم...
با خشم به سم نگاه کردمو
دین : درمورد چی حرف میزنی ؟اونا تورو میگیرن...
سم : ببین اونا نمیتونن منو نگه دارن...فقط برو...منو خونه ی ربکا ببین...رفتم بالای دیوار و بین دولبه نشسته بودم که
سم : دین...بیرون بمون...
پریدم پایین و
سم : واقعا میگم...
همینطور که از اون دیوار دور میشدم
دین : آره...آره...
...
نگران سم بودم...ازش خبری نبود...دلهوره داشتم نکنه تو دردسر انداختمش؟سم...سمی...
کل شب رو با این فکر ها و هقهق عاشقونم روی بالشت گذروندم...دوسش دارم...لعنت به من که با دوست داشتنم اونو توی دردسر انداختم...شاید خودش اینطور خواست اما...اما من نباید میزاشتم...دیگه صبح شده بود...با احتیاط به ماشین نزدیک شدم و وقتی فهمیدم پلیسی اون اطراف نیست... صندوق رو بالا زدم و اسلحه و گلوله های نقره رو برداشتمو... همانطور که خشاب رو پر میکردم
دین : متاسفم سم...منو که میشناسی نمیتونم صبر کنم...
صندوق رو بستم و به اولین دریچه ی فاضلاب که رسیدم واردش شدم...تموم وجودم نگران سم بود...توی فاضلاب میچرخیدم و با چراغ قوه اطراف رو چک میکردم ...اوععععع...خدا چه قدر این موجود پوست میندازه...درست مقابل پاهام یه کوپه پوست و مو بود...اوععع...بالا خره خونشو پیدا کردم...یه عالمه شمع اونجا روشن بود و در وسیله و پوست بود...
صدایی شنیدم ، پس اسلحه رو جلوم گرفتم و با چراغ قوه به سمت صدا رفتم ...
به چیزی زیر اون پارچه بود...پارچه رو کنار زدم و ...اوه خدای من ربکادین : ربکا؟
همینطور که نشسته بودم و پاهای ربکارو باز میکردم
دین : چی شده ؟
ربکا : من داشتم میرفتم خونه که...همه چیز سفید شد...یه چیزی منو زد و بعد دیدم که داره شبیه من میشه...چطور چنین چیزی ممکنه...دستاشم باز کردم و
دین : باشه...باشه...چیزی نیست...یالا...میتونی راه بری ؟
YOU ARE READING
🌘شـبکهمیـشه🌒
Fanfiction📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...