تو گریه کردی آره ؟
این سوال سم از من بود...درحال رانندگی به طرف متل بودم که با این سوال سم یهو ماشین رو خاموش کردم...سم متعجب به من نگاه کرد...خودمم تعجب کردم...تو سابقه رانندگی من این اولین باره که اینطور سوتی میدم...
سویچ رو چرخوندم و ماشین دوباره روشن شدسم : خوبی دین ؟
بدون اینکه به سم نگاه کنم سرمو به تایید حرفش تکون دادمو
سم : دین..
سم دستشو به طرف فرمون برد و با چرخشی ماری کرد که من مجبور شم گوشه ای پارک کنم...با کلافگی به سم نگاه کردم...چرا آنقدر براش مهمه که من گریه کردم یا نه ؟
دین : چرا آنقدر برات مهمه که من گریه کردم یا نه ؟
تا به خودم اومدم دیدم سوالمو واقعا مطرح کردم...
سم دستی تو موهاش برد و اون هارو به طرفی هدایت کرد اما مو های اون مثل خودش لجباز بودن و با حالتی زیبا سر جای اولشون رفتنسم : چرا برام مهمه ؟ ... خودت چی فکر میکنی دین ؟
سم این رو با صدای بلندی پرسید...با دهن باز نگاهش کردمو
دین : چرا سمی ؟ چرا برات مهمه ؟
سم پوفی کشید و به طرف من روی صندلی چرخید و
سم : چون برام مهمی دین...مهم میفهمی...تو برام مهمی...برای همین دوست ندارم نگرانیتو ببینم...حتی اگه به شرط داغونی خودم باشه...تو چی از من میخوای دین ؟ ... بگو چی از من میخوای ؟
سم با صدای بلندی که غم توش موج میزد و چهره ی غمگینش این سوال رو پرسید
سرمو بلند کردم و با چشمایی که اشک توش موج میزد بهش نگاه کردم ودین : من از تو...تو رو میخوام...
سم لبخند تلخی کرد و با بغض گفت
سم : بیا من در اختیار تو...
با تعجب به سم نگاه کردم و
سم : اگه همینو نمیخوای بیا دین من برای تو...با این حال که میدونم دوباره ولم میکنی...میدونم با دخترا بیشتر حال میکنی...با این حال که میدونم منو برای این روزات میخوای...با این که میدونم...
سم به هق هق افتاد...نگاهش رو به زمین داد...نفس عمیقی کشید...سرشو بلند کرد صورتش از اشک خیس بود
سم : بیا دین...بیا لعنتی...
به طرف سم چرخیدم و دستمو روی روم پاش گذاشتمو
دین : میخوامت...خیلی هم میخوامت ... سمی من دیگه ترکت نمیکنم...قول میدم ... اصلا بیا امتحانم کن...بیا با هم رابطه داشته باشیم...
سم با دهن باز نگاهم میکرد...
دین : رابطه ای فقط با بوسه و نوازش ، بدون سکس ... سم تو این مدت امتحانم کن...اگه دیدی لیاقتت رو دارم با هم سکس خواهیم داشت در غیر این صورت... من مجبورت نمیکنم...
YOU ARE READING
🌘شـبکهمیـشه🌒
Fanfiction📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...