شماها منو خوب میشناسید...من دین هستم دین وینچستر...نمیدونم تا حالا بهتون گفتم یا نه اما...من گاهی تو اوج ناراحتی یا عصبانیت لبخند میزنم...چون عادت کردم از بچگی بیزار بودم که خانوادم از ناراحتی من آگاه شن... مخصوصا سمی...
...
قرار شد چنگک رو به دست بیاریم تا بتونیم اون موجود رو بکشیم...من خیلی دلم میخواست این پرونده زودتر تموم شه چون...چون میترسم سرانجامش اون دختر سَمِ منو ازم بگیره
به کتاب خونه رفتیم...من و سم و شروع کردیم به تحقیق تا بتونیم مکان دقیق چنگک رو پیدا کنیم...کتاب پیش رو مو ورق میزدم که...اوهدین :یه چیزیه...فکر کنم...
به سم نگاه کردم و سم نگاهشو به کتاب پیش روی من داد و
دین : کارنز جاکوب...تمایل شخصی جایگاه اون...
سم : به چنگک اشاره کرده ؟انگشت اشارمو زیر خط هایی که میخوندم میکشیدم و
دین : در طی اعدام تمام وسایل بازگشته به عبادتگاه زندانی ...
رومو سمت سم کردم و
دین : کلیسای سنت بارنباس
سم : اون اونجایی نیست که بابای لوری موعظه میکنه ؟
دین : آره ...سم خنده ی ریزی کرد و
سم : لوری کجا زندگی میکنه ؟
به سم نگاه کردم و
دین : واسه اونه که مرد چنگکی شکار میکرد...و دخترای کشیش ها حدود ۲۰۰ سال
سم : اما چنگک تو کلیسا یا خونه لوری لوری بوده...خودکارم رو گذاشتم تو دهنم و سریش رو با دندونام گرفتم...اگه الان حواس سم متمرکز بود حتما میفهمید من چرا چنین کاری کردم...وسوسه یا شایدم...ولش کن...
سم :فکر نمیکنم به کسی دیده باشه...یعنی یه چنگ نقره ای خونی رو...
سری خودکار رو از بین دندونام برداشتم و درخودکار رو بستمو
دین : سابقه کلیسا رو چک کن...
خودکارو رو میز گذاشتم و بلند شدم
...
یه جای راحت تر برای مطالعه پیدا کردمو اونجا نشستم و سم مقابل من درحالی که روی میز پیش روش نیم خیز بود درحال خوندن مطلبی با صدای بلند برای من بودسم : ۱۸۶۲ اهدا کلیسا سنت بارباس ، چنگک نقره ای دریافت شده از ندامتگاه...
سم سرشو بلند کرد و
سم : ذوب شده...
سم روشو سمت من کرد و
سم : اونا آبش کردن و باهاش چیز دیگه ای ساختن...
همینطور که به سم نگاه میکردم کتاب قطور پیش رومو بستم و
دین : میریم کلیسا...
...
سوار ایمپالا شدیم و راهی کلیسا...به محوطه یعنی قربستان داخل کلیسا که رسیدیم سم اول پیاده شد و بعد من...کیف وسایل و سلاح ها تو دستم بود و مقداری جلو رفتیم
YOU ARE READING
🌘شـبکهمیـشه🌒
Fanfiction📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...