مرد عقب عقب راه میرفت و به خونه اشاره و
مرد : این خونه ی ماست...ما اولین خانواده اینجا هستیم...این همسرمه...جوآنی
زنی که اونجا بود رو بغل کرد و
جوآنی : سلام...
دین : سلام...به من و سم دست داد و
جوآنی : از ملاقاتتون خوشبختم...
لری : سم و دین
سم : سم...اون مارو به همسرش معرفی و
لری : جوآنی ، بهشون بگو چه قدر اینجا رو دوست داری عزیزم...
لری سرشو به سر همسرش نزدیک و گفت
لری : و اگه مجبوری دروغ بگو...چون باید چندتا خونه رو بفروشم
جوانی : حتما...لبخند کجی روی لبم نشست...سم خندید ،زیر چشمی گذرا نگاهش کردم...کاملا مشخصه امروز سم خیلی خوش اخلاقه...
لری : پسرا منو ببخشید...
لری از پیش ما به سمت دیگه ای رفت و
جوآنی : نذارید این مرد کاسب شما رو بترسونه اینجا واقعا جای خوبیه برای زندگی...
زنی با موهای قرمز از پشت سر جوآنی اومد و
زن : سلام...من لیندا بلوم هستم رئیس فروشنده ها...
جوآنی : لیندا دومین نفری بود که اومد اینجا...و خب اون خیلی همسایه ی پر سروصدایی بود...جوآنی اینو گفت و رفت
لیندا : شوخی میکنه البته...من اینجوری میگم که شما دوتا دوست دارین همسایه ما بشین...
مقداری هنگ کردم و
دین : خب عهههه...
سم : آره...لیندا یه مقدار به ما دقت و
لیندا : خب بزارین فقط بگم که ما همسایه از هر رنگ و مذهب رو قبول میکنیم...گرایش سکسی...
خنده ی مسخره ای کردم و مقداری سر تکون دادم...نمیدونم چرا سم اینقدر از این حرفا خوشش میادو لبخند میزنه...درست من از افراد همجنسگرا زیاد استقبال نمیکنم و خوشمم نمیاد اما...خودم بدجور عاشق سمم و این که کسی منو با اون شیپ کنه یه جورایی خوشحالم میکنه
دین : هممم...درسته...
به سمی که با خنده سرشو پایین انداخته بود سرشو میخواروند نگاه و
دین : من میرم با لوری صحبت کنم...باشه عزیزم؟...
حرکت کردم و قشنگ یه ضربه زدم به هلوی جذاب سم...چه سفت بود واقعا...
میدونید شاید سم از این میخندید که لابد همه فکر میکنن اون تاپه...خب به اون بیشتر میاد و من از این بیزارم...
...
با لری مقداری صحبت کردم...راجب شهر و پسرش متیو که عاشق حشراته...وارد حیاط شدیم که دیدم پسرش و سم درحال حرف زدنن...درسته اون پسر فقط یه بچست اما من غیرتی شدم...اونم بدجور...لری به سمت پسرش رفت و اون رو دعوا کرد و برد..به طرف سم رفتم و ابروهامو با اشاره به لری بالا انداختم و به نگاه به سم ناخواسته لبامو با زبونم تر کردم
YOU ARE READING
🌘شـبکهمیـشه🌒
Fanfiction📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...