باید هرجوری بود خانواده ی لری رو نجات میدادیم...تا رسیدن ما به شهر دیگه شب شده بود...ساعت ۱۱بود و ما فقط تا ۱۲ شب وقت داشتیم ...شماره ی لری رو گرفتم و شروع کردم به چرت و پرت گفتن...یه دروغ شاخدار...همش هم به خاطر نجات خانوادهی اون
دین : بله آقای پایک...یه چشمه ی اصلی گاز اونجا هست...
لری : خدا... واقعا؟...چقدر بزرگ ؟
دین : خب...خیلی پهنه نمیخوام بهتون اخطار کنم اما...ما میخوایم شما و خانوداتون برای امنیت ۱۲ ساعت از اونجا دور باشید...
لری : و شما ؟
دین : تراویس ویور...من برای شرکت گاز اوکلاهاما کار میکنم...
لری : آها...میدونی مشکل چیه ؟من تراویس رو میشناسم اون یه سال برای ما کار کرده...پس بگو کی هستی ؟لعنت بهش...تلفن رو قطع کردم و سم فوری موبایل رو ازم گرفت و
سم : تلفن رو بده من...
سم تلفن رو ازم گرفت و شروع به وارد کردن شماره کرد
مت :الو...
سم : مت سم هستم...آره اون به مت زنگ زد
مت : سم حیاط پشتی خونه ی من پر از سوسکه...
سم : مت فقط گوش کن...تو باید همین الان خانوادت رو از اون خونه بیاری بیرون...باشه ؟
مت : چی ؟چرااا ؟سم به من نگاه کرد و منم به اون
سم : چون داره یه اتفاقی میوفته...
مت : حشره های بیشتر ؟
سم : آره خیلی بیشتر...
مت : بابام به من حتی تو بهترین شرایطش گوش نمیکنه...باید چی بهش بگم؟سم مقداری با خشم سرتکون داد و
سم : باید یه کاری کنی...کاری کنی گوش کنه باشه ؟
اهههه گادددد سم...اون نه تنها از دروغ بدش میاد بلکه به کسی هم که جونش تو خطره نمیگه که دروغ بگه...با اخم بهش نگاه کردم و
دین : تلفن رو بده به من... تلفن رو بده به من...
تلفن رو ازش گرفتم و
دین : مت تهت هیچ شرایطی تو حقیقت رو نمیگی ، اینطوری اون فقط فکر میکنه تو دیوونه ای...
مت : اما اون...صدای مت ترسیده بود
دین : بهش بگو تو یه درد تو پهلوت داری...و باید بری بیمارستان...باشه ؟
مت : آره...آره باشه...با اخم تلفن رو قطع کرد و به سم نگاه کردم...و با به حالت تمسخر گفتم
دین : یه کاری کن گوش کنه...چی فکر کردی ؟
سم در جواب من فقط لبخند زد...همیشه این بچه اینطوریه...
بالاخره به خونه ی مکس رسیدیم و...لعنتی برق خونشون روشنه...سم با حالت تمسخر نگاهم کرد و
دین : لعنت اونا هنوز اینجان یالااا...
از ماشین پیاده شدم و پشت سرم سم پیاده شد...به سمت خونه رفتیم که در باز شد و لری عصبی از خونه خارج شد و
لری : از منطقه ی من برو بیرون قبل از اینکه به پلیس زنگ بزنم...
لری به حالت تهدید انگشت اشارشو سمتم گرفته بود...من جا خورده بودم...
سم : آقای پایک...گوش کنید...
مت : بابااالری به سمت پسرش چرخید و
مت : اونا فقط دارن بهمون کمک میکنن...
اون مرد جانیه...اون انگشت اشاره ی لعنتیش رو به سمت پسرش گرفت و
لری : برو تو خونه...
یعنی اگه الان هنوز وقت داشتم اون انگشتشو میشکستم تا بفهمه چه طور باید به کسی که میخواد کمکش کنه حرف بزنه...
مت : ببخشید من حقیقت رو بهش گفتم...
طلبکارانه به مت نگاه کردم و
دین : ما یه نقشه داشتیم... مت سر نقشه چی اومد...
سم : ببین...ساعت ۱۲ شبه..اونا هر دقیقه میان...تو باید خانوادت رو برداری و قبل از این که دیر بشه بری...خوشم اومد سم هم با لحن خودش باهاش حرف زد...تهدید آمیز
لری : چی یعنی چند تا حشره اینجا رو محاصره کردن ؟
از لهنش با سم بدم اومد...من فقط حق داشتم با سم تمسخر آمیز حرف بزنم نه اون جانی...
دین : فکر میکنی سر اون بنگاهدار چی اومد واقعا؟هااااا؟و اون یارو تو شرکت گاز؟...تو فکر نمیکنه داره یه چیز عجیب اتفاق میوفته ؟
لری : ببین نمیدونم کی هستید اما دیوونه اید...لعنت بهش بازم شروع کرد با اون انگشت لعنتیش با من تهدید آمیز حرف بزنه...چقدر دلم میخواد بزنه لهش کنم...
لری : اگه یه بار دیگه بیای نزدیک پسرم و خانوادم...ما یه مشکل خواهیم داشت...
بدم میاد از ریلکس بودن اما الان باید به شیوه ی سم عمل کرد
دین : خب...متنفرم که منفی باشم اما ما همین الان هم یه مشکل داریم...
مت : بابا اونا راست میگن...ما در خطریم...دوباره اون انگشتشو به سمت پسرش گرفت و فریاد زد
لری : مت برو داخل...همین الان...
مت : نهههه...آفرین پسر داد بزن...
مت : چرا بهم گوش نمیدی ؟
لری : چون این دیوونگیه و هیچ معنی ای نمیده...
سم : ببین...متعجب به سم نگاه کردم اون واقعا عصبی بود...انگار جاهامون عوض شده بود...من اخلاق سم رو به خودم گرفته بودم و اون مال منو
سم : این زمین نفرین شدهست...مردم اینجا مردن...واقعا این خطر رو به جون خانوادت میگیری ؟
اوه خدای من...حشرات...صداشون چه نزدیکه...
دین : وایسا... میشنوی ؟
لری : این چه کوفتیه ؟اوه خدای من حشره کش برقی خونه ی لری شروع به جیز جیز کردن و حشره گرفتن کرده بود...حشرات داشتن هجوم میآورند...
دین : وقته رفتنه لری همسرتو بیار...
لری از پله ها بالا رفت که
مت : بچه ها؟
مت به آسمون نگاه کرد...وقتی رد نگاهش و گرفتم دیدم حشرات دارن به سرعت میان...
لری : اوه خدای من...
دین : هیچوقت نمیتونیم... همه برن تو خونه...بریممم....همه به داخل هجوم بردیم...یعنی سرانجام ما چی میشه...
#S_M_H
ŞİMDİ OKUDUĞUN
🌘شـبکهمیـشه🌒
Hayran Kurgu📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...