🌒29🌘

20 4 9
                                    

دین : چرا باید جلوی اون مرد اونجوری بشینی ؟

سم با تعجب نگاهش کرد و

سم : چجوری ؟
دین : اونجوری!

سم تک خنده ای کرد و

سم : غیرتی شدی الان ؟

با حرص به سم نگاه کردم و

سم : چرا آخه...مگه چطور نشسته بودم ؟
دین : به وسوسه انگیز ترین حالت س‌ک‌سی دنیا...

سم خنده ی ریزی کرد و

سم : پس وسوسه شدی ؟

با حرص به سم نگاه کردم ... سم خندید و بعد به شماره ای که معمور داده بود ، شماره ی برادر مری تماس گرفت ...در راه برگشت از ایندیانا بودیم

سم :... واقعا...خیلی بده...آقای وورتینگتون...من خیلی از اون آیینه کشیدم...خب،شاید دفعه بعد...باشه...ممنون...
دین : خب؟...
سم : خب، اون برادر مری بود...آیینه سالها تو خانواده اونا بوده...تا وقتی که فروختش...یه هفته قبل...به یه مغازه به اسم کهنه فروشی...

به سم نگاه کردم

سم : یه مغازه تو تولدو
دین : پس هرجایی که آیینه می‌ره ... مری هم می‌ره ؟...
سم « روحش دقیقا به اون یه جوری بسته شده...
دین : یه خرافاتی هست که میگه آیینه می‌تونه روح نگه داره ؟ 
سم : آره هست...برای همین وقتی به نفر تو خونه میمیره، روی آیینه رو میپوشونن...که روح داخلش گیر نیوفته...
دین : مری جلوی آیینه مرد و روحش داخلش کشیده شد...
سم : آره...اما چه طور میتونم از ۱۰۰ تا آیینه ی مختلف رد بشه ؟
دین : نمی‌دونم اما اگه آیینه منبعه...میگم اونو پیدا کنیم و بشکنیم...
سم : آره...نمی‌دونم شاید...

موبایل سم زنگ خورد و

سم : الو...چارلی...
...

خودمونو سریع به چارلی رسونیدم گویا دانا توی آیینه ی دستشویی  سه بار گفته بلودی مری و الان چارلی هر چیزی که انعکاس داشته باشه نگاه می‌کنه مری رو اونجا میبینه...تموم آیینه ها و شیشه و وسایل منعکس دار رو پوشوندیم و ...

سم : هی...

سم رفت و کنارش نشست و

سم : هی...چیزی نیست ... میتونی چشماتو باز کنی...چارلی...چیزی نیست باشه ؟...

چارلی سرشو از یقش بیرون آورد

سم : حالا گوش کن...تو اینجا میمونی...تو این تخت...به شیشه و هر چیز انعکاس دار نگاه نمیکنی...باشه ؟...تا وقتی این کارو انجام بدیم اون نمیتونه بگیراتت...
چارلی : اما نمیتونم همیشه اینکارو کنم...من میمیرم نه ؟
سم : نه...نه...نه...به این زودی...

بدم میاد حتی برای تسلی سم به کسی نزدیک شه...رفتم و کنار اونا روی تخت نشستم و

دین : باشه چارلی...باید بدونیم چه اتفاقی افتاد...
چارلی : ما دستشویی بودیم...دانا گفت...
دین : اون چیزی که میگم نیست...

🌘شـب‌که‌میـشه🌒Where stories live. Discover now