🌒41🌘

39 4 2
                                    

وارد دانشگاه شدیم...به یکی از کلاس ها رفتیم و در یکی از اون جلسات مسخره ی درسی که سم عاشقشونه شرکت کردیم...البته قبل از اون جمجمه هارو به اون پروفسور دادیم تا برامون روشون آزمایش کنه و بفهمه اونا مال چه کسانی بودن کنه...کلاس تموم شد اما اون پروفسور هنوز نیومده بود...من صندلی عقبی سم نشسته بودم و سم پیش روم

سم : میدونی دین...من اصلا فکرشم نمی‌کردم که تو و بابا...بابا نگرانم شه...اون کسی بود که داد زد از خونه گمشو بیرون...فکر میکردم ممکنه تو نگرانم شی...چون تو کسی بودی که دنبالم اومد...تنها کسی که قبل از رفتنم دیدمش...

دستمو گذاشتم زیر چونم و

دین : اونم پدره...معلومه نگرانت میشه...اما سمی تو خیلی بد با پدر برخورد کردی...

میدونستم سم بچه ی احساسیه و الانه که بغضش می‌شکنه... پس باید یه کاری میکردم تا به جای اشک لبخند بزنه...

دین : من بتمن هستم...

سم با لبخند دل نشینش روشو سمتم کرد و

سم : دین...

توی چشمای رنگین کمونیش غرق شده بودم که

+ پس شما دو تا دانشجو هستید ؟

سم سریع به سمت صدا چرخید و ایستاد منم ایستادم و

سم : آره...آره

سم شروع به حرکت کرد و منم دنبالش

سم : ما تو کلاستون هستیم...
پروفسور : آره خب...
دین : زنبورا چی پروفسور؟

پروفسور در جعبه رو باز کرد و

پروفسور : این چیزی که پیدا کردید واقعا جالبه...من میگم اونا ۱۷۰ ساله هستن شایدم بیشتر یا کمتر...

طبق عادت همیشگی لبامو جلو داده بودم و به محض تموم شدن حرف پروفسور لبامو به پایین انهنا دادم ...سم هم متعجب از حرف پروفسور به من نگاه کرد و فوری نگاهش و ازم گرفت و به پروفسور داد

پروفسور : زمان و جغرافیا...حدس میزنم آمریکایین...
سم : قوم و خویش اینجا نداشتن !؟

سم با دقت کلماتشو به زبون میآورد

پروفسور : نه بر اساس سابقه ی تاریخی...اما...جابه‌جایی آدما اون زمان کاملا عادی بود...
سم : درسته

سم به من نگاه کرد و

سم : خب...

نگاهش و به پروفسور داد و

سم : اونجا افسانه محلی هست؟...سابقه ؟ حرفی درباره منطقه ؟

پروفسور دستی به چونش کشید و

پروفسور : خب یه طایفه تو سائوپولو هست...حدود ۶۰ مایلی اینجا...یه نفر اونجا ممکنه حقیقت رو بدونه...

رومو سمت سم کردم و لبخندی مقابلش زدم اونم به من لبخند زد...به پروفسور نگاه کردم و

دین : باشه...

🌘شـب‌که‌میـشه🌒Where stories live. Discover now