من با گذشتم آیندمو خراب کردم...این تنها چیزیه که میتونم بگم...
جری : اون و دوستش با هم رفتن ، حدود یه ساعت قبل... هواپیما سقوط کرد...
دین : کجا اتفاق افتاد؟
جری : حدود ۶۰ مایلی غرب اینجا...
دین : دارم سعی میکنم که مسخرهگیشو نادیده بگیرم...
جری : ببخشید...
دین : هیچی...به سم نگاه کردم که خیره به من بود
دین : جری، اینجا میومد درسته ؟ ما زود میبینیمت...
تلفن رو قطع کردم...سم به من خیره و بعد با صدایی که توش ناراحتی مشخص بود گفت
سم : یه تصادف دیگه ؟
دین : آره...موبایلمو داخل جیبم گذاشتم و
دین : پاشو بریم...
سم با خونسردی پرسید
سم : کجا ؟
دین : نازاره...سم کیوت نگاهم کرد و من جدی نگاهش کردم...
سم : خیلی خب دین...باشه...
سم بلند شد و به سمت کولش رفت...با یه حرکت لباسشو از تنش درآورد و بعد اون لباس یقه هفت قشنگ رو تنش کرد...هیکلش...من واقعا مجذوب اون بودم...
سم : به چی خیره شدی ؟
به خودم اومدم فهمیدم تموم مدت روی بدن سم زوم بودم
دین : هیچی...پاشو باید بریم...
به نازاره رفتیم و مقداری از ماده ای که اطرافش بود رو برداشتیم و پیش جری رفتیم و فهمیدیم که اون هم کار شیطان...بوده...با هوش سم متوجه شدیم هر دو پرواز چهل دقیقه بوده و بعد سقوط کردند... علاوه بر اون تموم ۶ پرواز سقوط کرده هم همینطور...و ای هم باید بگم که هیچکدوم از اون ها نجات یافته ایی نداشته...و صدای ضبط شده از هواپیما هم همینو میگفت...بدون نجات یافته...پس اون موجود میره دنبال نجات یافته ها و اونا رو میکشه...
نه... آره... من برای جلب توجه ی سم نه برای این که لبم خشک شده بود با زبونم لبمو تر کردم...میتونید بهم بگید بچ...جرک...کاری ندارم من فقط توجه سم رو میخوام همین...
با بیشترین سرعت خودمون رو به فرودگاه رسوندیم...برای جلب توجه سم از ماشین عزیزم گذشتم و با بیشترین سرعت روندم...آماندا مهماندار هواپیما بود و دوباره قصد داشت کارشو شروع کنه...این یعنی سقوط...وارد فرودگاه شدیم با سرعت خودمونو به مانیتور اعلام پرواز ها رسوندیم و متوجه شدیم هواپیما اون هنوز پرواز نکرده ...
سم به مانیتور اشاره کرد وسم : اینجا...اونا سی دقیقه ی دیگه پرواز میکنند...
دین : باشه...ما هنوز به سری کارت داریم که بازی کنیم...باید یه تلفن پیدا کنیم...همون موقع چشمم به تلفن ارتباط با خدمه ی پرواز افتاد که روی ستون وصل بود و به سمتش رفتیم و تلفن رو برداشتم و...حرف پشت حرف اما قانع نشد....با عصبانیت توی محوطه ی فرودگاه راه میرفتم و
YOU ARE READING
🌘شـبکهمیـشه🌒
Fanfiction📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...