صندوق ایمپالا رو بالا زدم و درحالی که توی سلاح ها میجنگیدند ، خطاب به سم گفتم
دین : یه چیزی رو از بابا یاد گرفتم...اهمیت ندارد چه نوع تغییر شکل دهنده ای هست...یه راه هست که میشه اونو کشت..
تفنگ و گلوله های نقره رو به سم نشون دادم و
سم : گلوله ی نقره ای توی قلب...
سم این رو با خنده ی ملیحی روی لبش گفت...گلوله رو تو خشاب اسلحه گذاشتمو
دین : درسته...
منم با خنده بهش گفتم درسته ... چشم تو چشم هم بودیم که تلفنش زنگ خورد...سم با تلفن حرف میزد و در آخر با کلافگی به ماشین تکیه داد...دو دل بودم که به سمتش برم یا نه اما در آخر به سمتش رفتمو...سم روشو ازم گرفت...متوجه شده بودم چی شده...بک از ما به پلیس گفته بود..
دین : متنفرم بگم اما اون دقیقا چیزیه که میگم...تو به دوستات دروغ میگی چون اگه اونا واقعیت رو راجبت بدونن...اونا میترسن...فقط آسون تر میشه اگه...
سم: مثل تو بودم...سم با خنده ی محوی حرف منو تکمیل کرد و نگاهش و بهم داد...چه قدر از این خوشم میاد...چه قدر خوشم میاد که سم حرفهای منو کامل میکنه... متوجه میشه چی تو سرمه...اما کاش از قلبمم آنقدر خبر داشت...از حسم...حسی که خیلی وقته داره آزارم میده...
دین : هی مرد...چه خوشت بیاد چه نه ، ما مثل بقیه نیستیم...
با خنده اینو گفتم...ونگاهم توی رنگین کمون چشمای سم بود و هراز گاهی به سمت لب های صورتیش انحراف پیدا میکرد...
نگاهمو از سم گرفتم...آره ناراحت بودم...ناراحت سم... ناراحتی سم ، ناراحتی منم هست...
نگاهم و از سم گرفتم اما نگاه اون هنوز قفل صورتم بوددین : اما یه چیزیو بهت میگم...کل این قضیه...
سم مقداری چونشو مالید و من از داخل جیب کاپشنم اسلحه رو درآوردم و به از طرف دستش به طرف سم گرفتم
دین :بدون هدف نیست...
سم خنده ی دلربایی تحویل من دادو اسلحه رو ازم گرفت...
به سمت دریچه ی فاضلاب و بعد به داخلش رفتیم...
چراغ قوه ها روشن و همینطور که راه میرفتیم اطراف رو چک میکردیم...من جلو حرکت میکردم و سمی پشت سرم...خودم بهش گفتم ، اینطور دلم بیشتر قرص بود...
وارد یکی از پیچ ها شدیم و همچنان نور رو به اطراف میگرفتیم... بعضی جا ها خیس بود پس ما قدم های بلند برمیداشتیم...آروم و با دقت حرکت میکردیم و پیچ پشت پیچ حرکت میکردیم...به یه پیچ که رسیدیم سم اسلحه اش رو آماده کرد و درحالیکه به سمت جلو گرفته بودش جلوی من حرکت کرد...اوه خدای من...دوباره پوست ...چه قدر بد بوئه...
دین : فکر کنم بهش نزدیکیم...
سم : چرا اینو میگی ؟
دین : چون یه چیز دیگه نزدیک صورتت هست...
YOU ARE READING
🌘شـبکهمیـشه🌒
Fanfiction📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...