سم به معنای تنها خواسته ی من از زندگی...تنها آرزوم بودن کنارشه...
وقتی گذاشت لبام صورتیاشو لمس کنه ، یه جورایی هیجان زده شدم...اما نه به اون اندازه ای که زبونشو وارد دهنم کرد...خیلی حس خوبی بود...با زبونم با زبونش کشتی گرفتم...
شاید سم قدش بلند باشه اما وزن زیادی نداره...دین : سم پاهاتو دور کمرم حلقه کن و دستتو دور گردنم
سم خندید و بعد با اکراه ازم پرسید
سم : برای چی ؟
دین : سم...سم مقداری سر تکون داد و بعد کاری که من ازش خواستم و انجام داد...و منم سم رو از ماشین بیرون آوردم و بعد بلند کردم
سم : اوههه دین
سم خندید و منم خندیدم...خندید و بعد قلاب وپاهاشو از هم باز کرد و بعد مقابل من ایستاد و بعد دستشو بین حصار انگشتای من قرار داد وسم : خودم همراهت میام فقط تو حرکت کن دین
خندیدم و با خوشحالی وارد خونه شدم...به هر دری میرسیدم هولش میدادمو بازش میکردم تا بالاخره در حموم رو پیدا کردم...خونه مبلمان داشت اما همه جاش گردو خاک گرفته بود ، مخصوصا داخل حموم ...
قیافه ی سم موقع ورود به حموم واقعا خنده دار بود...سم : دین اینجا کثیفه من داخل چنین جایی تو حموم به تو نمیپیوندم
سم راست میگفت اونجا واقعا کثیف بود... کثیف که نه پر از گردوخاک و گِل...مقداری لبامو جلو دادم و
دین : سمی این بایه مقدار آب تمیز میشه...
سم خندید و بعد سرتکون داد و
سم : یعنی انقدر مشتاق حموم کردن با منی ؟
مقداری اخم کردم...لبامو جلو داده بودم و مشغول فکر کردن بودم...وقتی حرف سم رو تجزیه و تحلیل کردم تنها یه جواب براش داشتم
دین : خفه شو...
سم خندید و دستی به موهاش کشید و
سم : باشه...خب حالا چه جور تمیزش کنیم ؟
خنده ی شیطنت آمیزی کردم و به سمت دوشی که شیلنگ فلزی داشت رفتمو اول اون رو از جاش در آوردم و شیر آب رو باز کردمو...آب به شدت به سمت سم رفت...سم دستشو گذاشت جلوی صورتش و
سم : دین...
خندیدم و جهتشو به سمت زمین گرفتم و خاک ها رو به سمت دریچه چاه هدایت کردم...سم درحالی که به دیوار حموم تکیه داده بود با خنده ی ریزی به من در سکوت نگاه میکرد...
وقتی حموم رو تمیز کردم و وان رو آب کردم دستمو به سمت سم دراز کردم...سم دستمو گرفت و جلو اومد...یعنی اتفاقی که سالها منتظرش بودم در حال وقوعه ؟
من و سم مقابل هم ایستاده بودیم...سم با یه خنده دستشو به سمت پاور کتش برد و اونو به سمت در باز پرتاب کرد...و بعد به لباسی که زیر اون پوشیده بود...الان سم تنها به یه تیشرت مقابل من بود که اون تیشرت هم ظرف ثانیه درآورد...
YOU ARE READING
🌘شـبکهمیـشه🌒
Fanfiction📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...