پایان قسمت چهارم فصل اول سوپرنچرال ❌
همتون میدونید سرانجام این پرواز چی شد...خلبان کسی بود که تسخیر شده بود...با کمک سم تونستیم اون موجود رو از تن خلبان خارج کنیم و ساکنین اون هواپیما رو نجات دادیم...اما اون موجود قبل از این که از تن خلبان خارج شه حرفی زد...حرفی که باعث شد سم درگیر شده...اون گفت جسیکا الان توی آتیشه...توی فرودگاه بودیم در حال حرکت بودیم و
دین : بیا از اینجا بریم...تو خوبی ؟
به سم نگاه کردم و سم مقابل من ایستاد...
سم : دین...اون درباره جسیکا میدونست ...
میدونستم تو دلش آشوبه...آشوبم آرامشم تویی...آره سم تا قبل از اینکه دلشو بشکنم همیشه بهم میگفت تو آرامش دل منی...به سم نگاه کردم یکی از دستامو بالا آوردم و
دین : سم این چیزا ... اونا ذهن رو میخونن...دروغ میگن...
سم : باشه
دین : همش اینه...یالا...حرکت کردم و سم هم دنبال هم...سم توی خودش بود... و این دل منو به لرزه درمیآورد...برامون سوال بود...من که خیلی وقت بود جری رو ندیده بودم پس اون شماره ی منو از کجا داشت...ازش پرسیدیم و اون گفت از پیغامگیر جان...پدرم شمارمو برداشته...گوشه ایی از خیابون کنار صندوق عقب ایمپالا ایستاده بودیم...نشسته بودیم روی کاپوتش...سم به من نگاه کرد و
سم : این هیچ معنی نمیده مرد...من ۵۰ بار به شماره ی بابا زنگ زدم...خارج از شبکه بود...
شماره رو گرفتم و موبایل رو بردم کنار گوشم و
+ جان وینچستر هستم...در دسترس نیستم...اگه اظطراریه به پسرمدین زنگ بزنید...به شماره ی _ 3235-907-866 اون میتونه کمک کنه...
فهمیدم چشمای سم پر از اشک شده...بغض کرده بود...با پاهاش درحالی که روی کاپوت عقب ایمپالا نشسته بود ضربه ای به زمین زد و بلند شد و به سمت صندلی کنار راننده شد و سوار ماشین شد...منم سوار ماشین شدم و حرکت رو شروع کردم...
...
سم حرف نمیزد...گریه میکرد...ناراحت بود...سم تنها عضو خانواده بود که صادق بود...یک رو بود...غرور نداشت...گریه میکرد با این حال که میدونست من دارم نگاهش میکنم...شایدم منو ... با من خیلی صادقه...نمیدونم...یه پرونده پیدا کردم بلودی مری...
سم کنار من روی صندلی کنار راننده خوابیده بود و هی پشت سر هم ... کلمات غیر واضح به زبون میاورد...سم : نه....نه ...جسیکااااااااااا....
دوست ندارم سم رو تو این وضعیت ببینم اون دنیای منه...دستمو گذاشتم رو کتفش و مقداری تکونش دادم و اون چشماشو باز کرد...
دین : سم، بیدار شو...
سم به اطرافش نگاه کرد و بعد نگاهش و به من داد و
سم : گرفتم داشتم یه کابوس دیگه میدیدم...
دین : آره یکی دیگه...
سم : هی... حداقل یکم خوابیدم...
دین : هی، میدونی...دیر یا زود باید دربارش صحبت کنیم...
سم : اینجاییم ؟
دین : آره..به تولد خوش اومدی...
YOU ARE READING
🌘شـبکهمیـشه🌒
Fanfiction📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...