سم خیلی پاکه...خیلی...خیلی صاف و صادقه...خیلی ویژگی های مثبتی داره... ویژگی هایی که منو مجذوب اون کرد...
از داخل بار خارج شدم...سم روی کاپوت ایمپالا نشسته بود و روزنامه میخوند...
زیاد از بار استقبال نمیکنه...دوسش نداره...احساس گناه میکنه هروقت وارد چنین مکانی میشه...گفتم اون خیلی پاکه...
تویه شرط بندی برنده شده بودمو با شادابی از داخل بار خارج شدم...سم از شرط بندی بدش میاد...اون ایمان قوی ای داره...تازه اون باور داره فرشته هاهم وجود دارن...میدونم خنده داره...اما برای من برای ،من جالبه دیدش جالبه...
پولارو بالا گرفتم و مقداری تکون دادم...سم بهم نگاه کرد وسم : میدونی میتونیم یه مدت کار بگیریم...
نگاهم و به دولت دادم...راستش...راستش خوب شما هم اگه جای من بودید و سمو تو اون حالت میدیدید وسوسه میشدید خیلی سکسی و قشنگ روی کاپوت ایمپالا نشسته بود...
دین : شکار کار ماست...
سم : و اونا جاش پول میدن...جعل کارت اعتباری؟سم بهم نگاه کرد...بهش نگاه کردم و دلم با دیدن اون چهره ی جذاب کیوت مثل هربار به لرزه دراومد
سم : اون بهترین چیز تو دنیا نیست دین...
به سم نگاه کردم و شیطنتم گل کرد...دست چپمو رو مقابل سم گرفتم و بعد دست راستمو هم راستا ی اون مثل ظرف های ترازو گرفتم و
دین : خب بیا روراست باشیم...سرگرم کننده و آسونه...
دستامو کنار هم بردم و پولا رو باهاش گرفتم و به سم نگاه و
سم : رقابتی در کار نیست...
سم خندید...و سرشو به طرف دیگه ای کرد...خندید و دلم لرزید...با دیدن اون چال های قشنگ روی لپش نگاهم مثل هر بار خیره بهش موند...چه قدر دوست دارم خندشو ببینم...خیــــــــــلی....
دین : بعلاوه...ما توش خوبیم...
سم با لب خندون نگاهم کرد
دین : این چیزیه که ما براش بزرگ شدیم...
نگاهمو به دولت دادم و مشغول شمردن شدم
سم : چه طور بزرگ شدن ما عالی بود...
همینطور که پولارو میشمردم
دین : آره تو بگو...ما یه کار جدید داریم یا چی ؟
سم: شاید...سم از روی کاپوت بلند شد و درحالی که روزنامه رو برای من شرح میداد به سمتم حرکت کرد و
سم : اوکلاهاما از اینجا خیلی دور نیست...شرکت گاز...
سم کنارم اومد و روزنامه رو روی کاپوت گذاشت و روش مقداری نیم خیز شد
سم : داستین بارواش ، احتمالا از یه مض مرده...
مض ؟ نگاهمو از پولا گرفتم و به سم دادم و با دهن باز
دین : ها ؟
VOUS LISEZ
🌘شـبکهمیـشه🌒
Fanfiction📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...