سم...سم...چرا تموم فکر و علاقه ی من تویی...چرا وقتی نگاهم میکنی توی رنگین کمون چشمات گم میشم و نگاهم به پایین میوفته و توی توت فرنگی لبات تموم آرزو هامو میبینم...چرا وقتی نگاهت میکنم دلم میلرزه...چرا آرزو نوازش حتی کوچکترین قسمت از بدن تو رو دارم...چرا ...چرا آنقدر عاشقتم ؟
به بیمارستان رفتیم...جایی که همه در اون با مشکلی دست و پنجه گرم میکنند...
مکس : نمیفهمم...من الان با حراست صحبت کردم...
دین : درسته...یه سری اطلاعات جدید اومده...پس اگه میتونی فقط به چند تا از سوالات ما جواب بده...
سم : درسته قبل از این که هواپیما سقوط کنه... متوجه چیز غیر عادی ایی شدی ؟
مکس : مثل چی ؟
دین : نور عجیب...صدا های عجیب، شاید...صداها...
مکس : نه هیچی...پای مکس آسیب دیده بود پس به اولیاچن میز و نیمکت که رسیدیم...همونجا نیستیم و
دین : آقای جوفی...
مکس: جفی...
دین : جفی شما اومدین اینجا...میتونم بپرسم چرا ؟
مکس : یه کم استرس داشتم...من از یه سقوط هواپیما نجات پیدا کردم...
دین : آهااان، بعد اون چیه که تورو ترسونده ؟اون چیزی که ازش میترسیدی ؟چهره ی مکس آشفته شد و
مکس : نمیخوام دیگه دربارش صحبت کنم...
دین : فکر میکنم شاید تو چیزی دیدی ؟زیر چشمی به سم و بعد دوباره به مکس نگاه کردم و
دین : ما باید بدونیم اون چیه ؟
مکس : نه،نه،نه من ...وهمیات دیدم...به سم نگاه کردم و
دین : اون یه چیزی داره میبینه...
سم اخم ریزی به من کرد و مقداری سرشو تکون داد و به مکس نگاه کرد و
سم : چیزی نیست...پس فقط بهمون بگو فکر کردی چی دیدی ؟ لطفاً...
زبون خوش سم...چه قدر دلم میخواد مثل کودکیم برای برای دوم زبون سم رو توی دهنم در حالی که داره با زبون من کشتی میگیره احساس کنم...
مکس : اونجا...یه مرد...بود و اون چشم داشت...اونا
زیر چشمی به سم نگاه کردم که اونم داشت به من نگاه میکرد...
مکس : اونا...مشکی بودند...چشماش مشکی بود...و من دیدمش...فکر کردم دیدمش...
سکوت کرد... سکوت در چنین موقعی مفهوم خوبی نداره...
دین : چی ؟
مکس : اون در استرالیا رو باز کرد...ابروهامو بالا بردم و
مکس : اما این غیر ممکنه...درسته ؟ یعنی بهش نگاه کردم یه چیزی هست...دو تن فشار روی اون دره...
مقداری اخم کردم و نگاهم طرف سم رفت
دین : آره...
سم : اون مرد...به نظر ظاهر شد و بعد ناپدید شد ؟ به سرعت مثل سراب ؟
مکس : تو چی هستی ؟ دیوونه ای ؟
YOU ARE READING
🌘شـبکهمیـشه🌒
Fanfiction📌وضعیت: متوقف شده.🪧🤎 نگفت مادر ، خب مادر نداشتیم... نگفت پدر ، خب پدرمون بعد از مادرمون دیگه پدر نبود یه جنگجو بود... اون گفت دین ، اولین حرفش این بود ، دی... میدونید من بیشتر از یه برادر براش بودم ، من مادرش بودم ، پدرش بودم ، من همه کَسِش بودم...