راوی : (لویی بعد از خداحافظی با پسرا در خونه رو میبنده و سمت زینی که هدفون رو گوش روی مبل دراز کشیده و سیگار میکشه میره...
همین موقع آدام از دستشویی بیرون میاد...)
آ : جیمز قراره بیاد اینجا باهم بریم بیرون...
بن هم ماشین خبر کرده بیاد دنبالش...
(سری تکون داد و خواست سیگار رو از دست زین بکشه که صدای آیفون مانعش شد...)
آ : لویی نگاه کن ببین راننده بنه یا جیمز؟
(لویی سمت آیفون رفت اما با دیدن مرد ناشناسی وایستاد...)
لو : هیچ کدوم...
آشنا نیست...
(دست دراز کرد و آیفون رو برداشت...)
لو : بله؟
_ : منزل آقای زین مالیک؟
(نگاه لویی سمت زینِ بیخیال کشیده شد...)
لو : بله بفرمایید...
_ : براشون بسته دارم...
لطفا بهشون بگید بیان بسته شون رو تحویل بگیرن...
(با کمی مکث سر تکون داد...)
لو : بله، الان میاد پایین...
(سمت زین رفت...
زینی که با تیشرتی که با زور براش خریده بود سیگار به دست و هدفون رو گوش بیخیاله همه کس رو مبل دراز کشیده بود...
سمتش رفت...
خم شد و هدفون رو از رو گوشش برداشت...
خودش هم کنجکاو شده بود...)
لو : چیزی سفارش دادی؟
ز : چه چیزی؟
لو : نمیدونم...
یه نفر جلوی در میگه بسته داری بری تحویل بگیری...
(زین شونه ای بالا میندازه...)
ز : من که چیزی سفارش ندادم...
شاید از فدراسیونه...
لو : این موقع شب؟
(زین از روی مبل بلند شد و سمت هودی مشکیش که کنار در بود رفت و از در بیرون زد...
بن هم با گفتن الان راننده میاد منم برم بعد از خداحافظی با لویی و آدام با کمی تاخیر از خونه بیرون رفت...
ذهن لویی هنوز درگیر بسته ی زین بود...
موبایل آدام زنگ خورد، سمت پنجره کشیده شد...
سرش رو بیرون برد...
فقط یه ماشین گرون قیمت جلوی در پارک بود و مردی سیاه پوش...
همون لحظه مرد دیگه ای هم از ماشین پیاده شد...
اخم لویی تو هم رفت و با دقت بیشتری رو به پایین خم شد...
STAI LEGGENDO
Sunken (Ziam)
Fanfictionتا حالا به این فکر کردید که شما تو چه چیزی غرق شدید؟ تو عشق؟ تو تنهایی؟ تو پول؟ تو تاریکی؟ تو شهرت؟ شاید هر کدوم از شما تو یکی از این ها غرق شده باشید... اما من... تو اکثر این ها غرق شدم... وقتی تو تاریک ترین روز های زندگیم بودم... وقتی همه امیدم رو...