راوی : (زین از روی تخت پایین اومد و دستی به صورتش کشید...
نگاه لیام لحظه ای رهاش نمیکرد...)
ل : کجا؟
(زین به عقب چرخید...)
ز : میرم آبی به دست و صورتم بزنم...
(لیام بلند شد...
دست هاش رو توی جیب شلوار جین مشکیش فرو کرد و لبخند به لب تا وسط اتاق به دنبالش رفت...)
ل : تو همین اتاق سرویس بهداشتی هست...
حوله و مسواک استفاده نشده هم دارم توش...
(زین صلیب وار خودش رو در آغوش کشید...)
ز : تو اتاق تو بخوابم؟
ل : نه برو بین مامان و بابام بخواب...
تو خیلی وقته کلی چیز از من گرفتی...
اتاق که چیزی نیست...
(زین شونه بالا انداخت و کوتاه اومد و بدون اصرار بیشتر برای رفتن، راهش رو کج کرد سمت سرویس ته اتاق...)
ز : کدوم کلی چیز که خودم خبر ندارم؟
(لیام پشت سرش آروم زمزمه کرد...)
ل : مهم ترینش دلمه...
سارق مسلح...
(زین مسواک زد و به دست و صورتش آب زد...
بیرون که اومد یه راست سمت تخت رفت...
لیام هنوز متفكر و سر به زیر لبه ی اون نشسته بود...
بی توجه به حضور اون چهار دست و پا رفت و بلافاصله زیر پتو خزید و به تخت تکیه زد...)
ز : پس خودت کجا می.خوابی؟
(لیام با کف دست ضربه ای به کنارش و روی پتو زد...)
ل : همین جا کنار تو روی تخت دیگه...
(زین زل زد به مردمک رقصان نگاه مرد...
هیچ چیز نبود جز شرارتی که عجیب هم دلچسبش بود...
اصلا همه چیزش برای زین منحصر به فرد و شگفت انگیز بود...
مثلا همون دو بوسه ی کوتاهی که هنوز از یادآوریش تپش قلب میگرفت...
بوسه ای بدون هوس و لبریز از آرامش و اطمینان و چقدر زین محتاج بود...
خونسرد و بی خیال شونه بالا انداخت...)
ز : هر جور راحتی...
ل : فقط گفته باشم، من خیلی بد میخوابم شبا...
اختیار دست و پام دست خودم نیست...
حواست به خودت باشه که چپ و راست کتک نخوری ازم...
(و خبیثانه چشم ریز کرد...)
ل : البته مدیونی اگه فکر کنی زیر پوستی میخوام بزنمت و بلاهایی که سرم در آوردی رو تلافی کنم...
YOU ARE READING
Sunken (Ziam)
Fanfictionتا حالا به این فکر کردید که شما تو چه چیزی غرق شدید؟ تو عشق؟ تو تنهایی؟ تو پول؟ تو تاریکی؟ تو شهرت؟ شاید هر کدوم از شما تو یکی از این ها غرق شده باشید... اما من... تو اکثر این ها غرق شدم... وقتی تو تاریک ترین روز های زندگیم بودم... وقتی همه امیدم رو...