راوی : (در رو پشت سرش بست و از همون جا گفت...)
ز : رایلی اضطراب و دلهره داره خفهم می کنه...
نمی دونم چرا این طوری شدم؟
کاش لااقل تو یا مکث هم بودین...
خیلی خوب میشد...
ر : استرس واسه چی؟
مگه میخوای چی کار کنی پسر؟
داری میری مهمونی واسه خوش گذرونی...
تازه اونم نه یه مهمونی معمولی...
به یه مهمونی شاهانه دعوت شدی...
(این رو که گفت دستی به پشت کت زین کشید...
اون رو دور زد و رو به روش وایساد...)
ر : برو و تا می تونی خوش بگذرون...
شاید تا آخر عمرت دیگه به یه همچین مهمونی ای دعوت نشی...
(زین باز نگاهی تو آینه به سر تا پاش انداخت...)
ز : پس چرا من این جوریم؟
چرا دارم جون میدم؟
استرس دارم انگار...
(رایلی به روش با آرامش خندید...)
ر : چون الکی بزرگش کردی...
ویلیام کنارته و میتونی از هر نظر با خیال جمع از مهمونیت لذت ببری...
اون همه جوره هواتو داره...
(می رفت که برق نگاه مشتاق و غرق در لذت زین کار دستش بده...
کم مونده بود لو بره از بس که زود نیشش تا بناگوش باز میشد...
از تصور حمایت و همراهی مردی مثل ویلیام دلش ضعف رفت و لبش رو گاز گرفت که خندهش رو مخفی کنه...)
ز : خب اون که میره دنبال کار و زندگی خودش...
دیگه کجا حواسش به منه؟
(رایلی گوشه آستين کت زین رو مرتب کرد...)
ر : . پس هنوز مونده تا ویلیام رو بشناسی...
(زین سر تکون داد و نفس عمیقی کشید...)
ز : امیدوارم همه چیز همین قدر ساده باشه که تو میگی...
(رایلی خوب که اون رو برانداز کرد و وقتی مطمئن شد همه چیز مرتبه بالاخره رضایت داد و ولش کرد...
ضربه ای نه چندان محکم به بازوش زد...)
ر : مطمئن باش همین طوره...
برو و فقط به لذت بردن از لحظاتت فکر کن...
خوش بگذره بهتون...
(زین آغوش باز کرد و با محبت رایلی رو به خودش فشار داد...)
ز : مرسی که این قدر مهربونی...
ESTÁS LEYENDO
Sunken (Ziam)
Fanficتا حالا به این فکر کردید که شما تو چه چیزی غرق شدید؟ تو عشق؟ تو تنهایی؟ تو پول؟ تو تاریکی؟ تو شهرت؟ شاید هر کدوم از شما تو یکی از این ها غرق شده باشید... اما من... تو اکثر این ها غرق شدم... وقتی تو تاریک ترین روز های زندگیم بودم... وقتی همه امیدم رو...