راوی :
و : بنداز ببینم...
(ویلیام کنارش وایساد...
زین دست دراز کرد که گوی آهنی رو از ویلیام بگیره...
اون هم با بدجنسی خاصی یهو میون زمین و هوا ولش کرد...
زین سریع خم شد و اون رو قاپید...)
ز : عه ویلیام...
دیوونه بازی در نیار دیگه...
میخوای جر بزنی من نیستما...
(ویلیام با شرارت انگشتش رو زیر دماغش کشید...)
و : خب باید حواس جمع باشی...
پرتاب کن...
(زین یه پاش رو جلوتر گذاشت و توپ سنگین رو هل داد...
کفشش نامناسب بود و ترس از سر خوردن باعث شد پرتابش شتاب لازم رو نداشته باشه و نرسیده به میل ها، از حرکت وایسه...
با ناامیدی فریاد کوتاهی کشید...)
ز : اه...
آقا این ضربه قبول نیست...
این برای دست گرمی بود...
(ویلیام خندید و با اولین ضربه و حرکتش استراک کرد و همه ی پین ها رو پایین انداخت...
زین با حسودی علنی ای چشم غره ای بهش رفت و ادا دراورد که باعث خنده ی مرد شد...
اما سعی کرد ضربه دوم رو با دقت بیشتری بزنه...
هدف گرفت و با شتاب توپ رو پرت کرد...
ضربهش فقط دو میل رو پایین انداخت...)
ز : ای...
نشد...
(با کف هر دو دست صورتش رو پوشوند و سری به تأسف تکون داد...
ویلیام با خنده ای غلیظ و دندون نما دست به کمر شد...)
و : به خاطر اینکه توپو بد گرفتی دستت...
نگاه کن...
این جوری درسته...
(دستگاه پین های باقیمونده رو از روی خط بلند کرد و بعد گارد دستگاه دو پین افتاده رو هم جمع کرد...
دوباره دستگاه پین های جدید رو روی خط قرار داد...
ویلیام توپ زردی رو انتخاب کرد...
همرنگ تیشرت زین...
اومد و پشت سر زین وایساد...)
و : انگشتاتو دقیقا بذار اینجا...
(زین همون کار رو انجام داد...
ویلیام کاملا به اون نزدیک شد و دستش رو گرفت...)
و : نه دیگه...
این جوری بازم اشتباه میشه پسر...
نگاه کن...
STAI LEGGENDO
Sunken (Ziam)
Fanfictionتا حالا به این فکر کردید که شما تو چه چیزی غرق شدید؟ تو عشق؟ تو تنهایی؟ تو پول؟ تو تاریکی؟ تو شهرت؟ شاید هر کدوم از شما تو یکی از این ها غرق شده باشید... اما من... تو اکثر این ها غرق شدم... وقتی تو تاریک ترین روز های زندگیم بودم... وقتی همه امیدم رو...