راوی : (رفتار های رایلی رو با کمی فاصله و دقت بیشتری زیر نظر گرفت...
تو ذهنش فکری مدام جرقه میزد که حدسش چندان دور از منطق نبود...
زین اصلا نمی دونست این تیم سه نفره ای که رو به روی خودش میدید دقيقا چه رابطه کاری یا نسبی ای با هم داشتند؟
همه چیز تو هاله ای از شک و ابهام قرار داشت...
اما واضح بود که رایلی، با تموم پپنهان کاری و محافظه کاریش علاقه شدیدی به مکس داشت...
زین بارها مچش رو در حالی که عاشقانه به اون خیره بود گرفته بود و از این کشف جدید ذوقی تو دلش فوران کرده بود...
این اتفاق براش خوشایند و دلچسب بود و انگیزه ای براش ایجاد میکرد...
رایلی آروم و باوقار کنار ویلچر مکس راه میرفت و گاهی حرفی زده و لبخندی روی لبشون میشست...
چقدر به هم میومدن...
نگاه اون میخکوب روی اون ها بود و نگاه زیر چشمی ویلیام ثابت روی اون...
اون قدر نگاه زیرچشمیش روی نیم رخ زین سنگینی کرد که زین از گوشه چشم به ویلیام که تا اون لحظه تو سکوت همراهیش میکرد نگاهی انداخت...
ویلیام همون طور که به جلو میرفت با اخم و جذبه خاص خودش گفت...)
و : فردا یه مربی حرفه ای میاد که برات یه رژیم غذایی خوب با برنامه های مشخص و هدفمند ورزشی تهیه کنه...
حول و حوش ساعت چهار عصر میاد آماده باش...
(گوش پسر به حرف های همراهش بود و نگاهش جایی دیگه...
کمی جلوتر یهو دو مرد با هم درگیر شدن و با صدای بلند محوطه مرکز خرید رو روی سرشون گذاشتن...
تا به خودشون بیان یکی از جوون ها با شیء خاصی که زین نفهمید چی بود به شیشه ویترین مغازه دار کوبید و صدای شکستن مهیب شیشه جیغ همه حاضرین تو پاساژ رو در آورد...
ویلیام بلافاصله زین رو کشید و پشت سر خودش نگه داشت تا از آسیب های احتمالی در امان باشه...
زین بدون اینکه از دیدن چنین صحنه ای نگران بشه از پشت سر اون سرک کشید که بفهمه جریان از چه قراره...
اما چیزی نفهمید...
چون همه به زبون عربی صحبت میکردن...
تعجب کرد که ویلیام این طور جلوش ظاهر شد و مثل دیوار دفاعی جلوش سپر شد...
همون لحظه رایلی و مکث نزدیک اون ها اومدن...)
م : ویلیام بیا بریم بیرون...
(ویلیام به تأیید حرف مکث سر تکون داد...)
و : آره بهتره بریم...
ESTÁS LEYENDO
Sunken (Ziam)
Fanficتا حالا به این فکر کردید که شما تو چه چیزی غرق شدید؟ تو عشق؟ تو تنهایی؟ تو پول؟ تو تاریکی؟ تو شهرت؟ شاید هر کدوم از شما تو یکی از این ها غرق شده باشید... اما من... تو اکثر این ها غرق شدم... وقتی تو تاریک ترین روز های زندگیم بودم... وقتی همه امیدم رو...