راوی : (زین چهار زانو نشست و دست کرد توی پلاستیک...
ویلیام هم اومد و چهار زانو جلوی روش نشست...
نور چراغ های ماشین درست توی صورتش تلالو داشت و همین مسئله باعث می شد که چشم هاش درخشش بیشتری داشته باشه...
نمی فهمید چه حس مرموزی تو هوای اطراف دریا شناور بود که این طور هر انسانی رو از خود بیخود می کرد...
اصلا انگار سواحل دریاها رو جادو می کردن تا هر کس پا به اون گذاشت طلسم شه و حال خوشی داشته باشه...
اون هم با حس سبکی و بی وزنی لبخندی به لب داشت...
بی اراده دو تا ظرف غذا رو بیرون آورد و متعجب پرسید...)
ز : خودتم غذا نخوردی؟
چرا؟
(ویلیام ظرف ها رو از دستش گرفت و درش رو باز کرد...
دو تا دلستر هم کنارش گذاشت...)
و : نه...
وقت نکردم...
همهش داشتم بدو بدو می کردم...
غذام همونی بود که تو هواپیما خوردم...
دو تا لنگه مرغ سوخاری که فقط رفت لای دندونام...
نمی کنن لااقل یه نگاه به جثه طرف بندازن بعد غذا بیارن...
(زین یه تکه ی بزرگ برداشت و انگار که با خودش زمزمه کرد...)
ز : تا حالا روی شنای ساحل، رو به دریا لازانیا نخورده بودم که به لطف شما حاصل شد...
(و بی توجه به خنده ویلیام تکه ی لازانیا رو توی دهنش فرو برد...
گرم و لذيذ بود و با توجه به گرسنگی مفرطش به ذائقهش خوش اومد...
به جمله ی قبلی ویلیام اشاره کرد...)
ز : چرا داستان میبافی مرد حسابی؟
خب یه کلمه بگو واسه اینکه غذا به من بچسبه داری میخوری...
من که میدونم این دو تا تکه ته دلتم نمی گیره...
(ویلیام با دهن پر لبش رو کج کرد...)
و : خب حالا...
مثلا الان خوشحالی که مچ گرفتی؟
یک هیچ جایزش مال تو...
(زین درگیر چهره ی جدیدش بود...
ویلیام واقعا مرد جذابی بود...
چه با این ته ریش آنکارد شده، چه با اون ریش های صاف و بلند...
بی توجه به سوز ملایم هوا به روش لبخند زد...)
ز : قلمبه ی شکمو...
(ویلیام بطری نوشیدنیش رو بالا گرفت و چند جرعه نوشید...
VOUS LISEZ
Sunken (Ziam)
Fanfictionتا حالا به این فکر کردید که شما تو چه چیزی غرق شدید؟ تو عشق؟ تو تنهایی؟ تو پول؟ تو تاریکی؟ تو شهرت؟ شاید هر کدوم از شما تو یکی از این ها غرق شده باشید... اما من... تو اکثر این ها غرق شدم... وقتی تو تاریک ترین روز های زندگیم بودم... وقتی همه امیدم رو...