راوی :
ر : باز کن اخماتو...
حالش بهتر شده دیگه...
تبشم اومده پایین...
(سر ویلیام سمت رایلی چرخید...
یه ساعتی میشد که جلوی تلویزیون خاموش به صفحهش تو سکوت زل زده بود...
دست به سینه...
با اخم های تو هم و به شدت متفكر...)
و : خوبه...
خیلی خوبه...
ر : تو چرا امروز این قدر ناراحتی؟
نمیخوای بگی چی شده؟
از دیشب تا حالا صد جور فکر و خیال اومد تو سرم...
(نفس عمیق ویلیام نشونه ی افکار به هم ریختش بود و بیشتر شبیه آه بود...)
و : ازش خواستم در مورد گذشتهش حرف بزنه...
یعنی اون دوست روانکاوم بهم پیشنهاد داد که دقیقا تیری بود که به هدف خورد...
حرف زد...
خودشو تخلیه کرد...
به گفته ی خودش بالاخره بعد از سالها تونست گریه کنه...
داد بزنه...
هوار بکشه...
اما تهش به یه حمله ختم شد دیگه...
(کلافه دستی به صورتش کشید و خیره شد به رایلی...)
و : بیخود نبود که این پسر این قدر تلخ و سرد بود...
حالا فهمیدم چرا از بین این همه رشته ی ورزشی شمشیر زنی و بوکس رو انتخاب کرده و چرا این قدر به فنون رزمی و دفاع شخصی مسلطه...
(درگیر با حس های جدید خودش و آروم طوری که انگار با خودش حرف میزنه زیر لب ناليد...)
و : موهاشو بگو که بلند شده...
(رایلی موشکافانه نگاهش کرد...)
ر : الان این همه توجه و نگرانی فقط به خاطر اینه که قراره برات یه کاری انجام بده؟
یا اینکه...
(رایلی مکث کرد و ادامه جملهش رو خورد...
نگاه تیز ویلیام سمتش چرخید...)
و : یا اینکه چی؟
(رایلی با تیزبینی حالتش رو زیر نظر گرفت...)
ر : یا اینکه چون داری بهش احساس پیدا میکنی این همه نگرانش شدی؟
(ویلیام بلند شد و همون طور که دستی لا به لای موهاش میکشید و اون ها رو به عقب مرتب میکرد جواب داد...)
و : مزخرف نگو...
(رفت سمت پله ها...
رایلی صداش رو بلندتر کرد...)
YOU ARE READING
Sunken (Ziam)
Fanfictionتا حالا به این فکر کردید که شما تو چه چیزی غرق شدید؟ تو عشق؟ تو تنهایی؟ تو پول؟ تو تاریکی؟ تو شهرت؟ شاید هر کدوم از شما تو یکی از این ها غرق شده باشید... اما من... تو اکثر این ها غرق شدم... وقتی تو تاریک ترین روز های زندگیم بودم... وقتی همه امیدم رو...