راوی : (فرصت نداشت بیش از اون، این پا و اون پا کنه...)
ل : منزل آقای لویی تاملینسون؟
(صدای مردد پسر، با کمی مکث از پشت آیفون به گوش رسید...)
لو : بله...
ل : عذرخواهی میکنم...
میدونم یه کم دیر وقته...
از اداره آگاهی مزاحمتون میشم...
میشه خواهش کنم تشریف بیارید دم در؟
(نگاه موشکاف و اخم کرده لویی، با دقت به تصویر مرد سر به زیر پشت آیفون بود...)
لو : اتفاقی افتاده؟
ل : شما بفرمایید...
براتون توضیح میدم...
مربوط به آقای مالیک هست...
زین مالیک...
(برق از سر لویی پرید...
بعد از اون همه مدت و خبری که از مایکل گرفته بود، با عجله و تقریبا با صدایی که غیرارادی بلند شده بود تو گوشی داد زد...)
لو : زین؟
الان میام...
اومدم...
(نفهمید چطور تیشرت به تن کرد و با چه سرعتی خودش رو به در سالن رسوند...
به محض باز کردن در چشمش به مردی خورد که با سر زیر افتاده و دست هایی که پشت کمرش تو هم قفل بود، با نوک کفش پاکت خالی آدامسی رو این طرف و اون طرف مینداخت...
لیام از گوشه چشم پسر رو دید و سر بلند کرد و همون لحظه از دل لویی گذشت که چقدرم به نظرم آشناست، کجا دیدمش؟
لیام یه قدم جلوتر اومد و گره کور اخمش، لویی رو تو جاش میخکوب کرد...)
ل : سلام آقا...
شبتون بخیر...
پین هستم...
میتونم چند لحظه وقتتونو بگیرم؟
(لویی سر تکون داد...)
لو : سلام...
مرسی شب شمام بخیر...
کجا باید بیام؟
میرید اداره پلیس؟
چی شده این وقت شب اومدین و میگین در مورد زین حرف دارین؟
(لیام با همون صلابت و جدیت چشمگیرش، با دست به ماشین اشاره کرد...)
ل : شما چند لحظه بیاید...
بهتون میگم...
(لویی با نگاهی مردد و مشکوک به اون و بعد ماشین پلاک شخصیش خیره شد...
هنوز با خودش درگیر بود که این چهره ی آشنا رو کجا دیده...)
لو : میشه کارت شناساییتونو ببینم؟

VOCÊ ESTÁ LENDO
Sunken (Ziam)
Fanficتا حالا به این فکر کردید که شما تو چه چیزی غرق شدید؟ تو عشق؟ تو تنهایی؟ تو پول؟ تو تاریکی؟ تو شهرت؟ شاید هر کدوم از شما تو یکی از این ها غرق شده باشید... اما من... تو اکثر این ها غرق شدم... وقتی تو تاریک ترین روز های زندگیم بودم... وقتی همه امیدم رو...