Part 35

186 47 52
                                    

راوی :

ز : اجازه هست بیام تو؟

ل : وقتی در بازه یعنی اجازه هست که بیای تو...

(زین اول سرک کشید و بعد با حفظ لبخند روی لبش وارد اتاق لیام شد...)

ز : بابا گفت صحبت هاتونو تموم کنین و بیاید بیرون...

(لیام سر تو لپ تاپش داشت و تند تند انگشتاش روی اون می‌لغزید...

اما مکث ویلچرش رو هل داد و سمت زین رفت...)

م : خبریه؟

(زین طعنه زد...)

ز : خبرا که پیش شماست...

یعنی شخص رئیس جمهورم این قدر کار نداره...

شام خورده نخورده اومدین اینجا...

بیایید دیگه...

دو ساعته چی کار می‌کنین آخه؟

(مکث با سر به عقب اشاره کرد...)

م : برو از نامزدت بپرس که زمین و زمانو به هم ریخته...

(اخم زین در هم شد...)

ز : چرا مثلا؟

چیزی شده؟

(شونه های مکث که به نشونه ی بی خبری بالا رفت، زین فهمید که اون چیزی نمیگه...

حرف کشیدن از یه سرهنگ نیروی انتظامی به مراتب سخت تر از لیام بود...

نگاهش به مکث بود و مخاطبش لیام...)

ز : خب یکی بگه اینجا چه خبره...

اگه به من مربوط میشه حقمه که بدونم...

(لیام جوابش رو نداد و همون طور پر اخم و با دقت به مانیتور رو به روش خیره بود...

زین تکه ای از شکلاتی که توی دستش بود رو کند و توی دهنش گذاشت...

زین تکه ای هم کف دست مکث گذاشت و با صدای بلند پرسید...)

ز : شما نمی‌خوری؟

(تنها یک "نه" قاطع جوابش بود...

با سماجت بیشتری دوباره پرسید...)

ز : قهوه چی؟

میخوری؟

(باز هم همون "نه" این بار زیر لبی نصیبش شد...

با تعجبی ساختگی گفت...)

ز : وا چرا نمی‌خوری؟

ويتامين چ داره ها...

(لیام بدون اینکه نگاهش کنه با لحنی جدی و چهره ای اخم آلود جواب داد...)

ل : شما اول اون آدامس رو از دهنت دربیار...

بعدم این قدر هله هوله نخور...

مریض میشی...

(زین چشم غره ای رفت و رو به مکث توضیح داد...)

Sunken (Ziam)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt