Part 36

168 48 68
                                    

راوی : (لیام جلوی در ورودی برای دو مرد تنومند و هیکلی سر تکون داد و کارت مخصوص دعوت رو دست یکی از اون ها سپرد...

نگاه سرد و منجمدشون توی ذوق میزد و زین چقدر بیزار بود از دیدن چنین چهره های زمختی...

با اشاره دست، در ورودی باز شد و اون ها به سرعت وارد شدن...

ذهن زین مدام به اتفاقات قبل از اومدنشون پرش میزد و نمی‌تونست فکرش رو متمرکز کنه...‌

نگاهش به کتونیش افتاد و لبخندی زد...

کتونی ای که صبح موقع خروج از خونه ی پدری لیام پاش کرده بود...

وقتی لیام داشت با مادر و خواهرش خداحافظی میکرد اون درگیر بستن بند کتونیش بود...

لیام بالا سرش وایساد و وقتی دید زین با بند کفشش درگیره رو دو زانو جلوش خم شد...)

ل : با زبونش یه لشکر آدمو شکست میده اون وقت بلد نیست یه بند کفش ببنده...

(و بعد از گفتن این حرف دست دراز کرده و شروع به بستن بند کتونی زین کرده بود...)

ز : خب آخه من کسیو نداشتم که بهم بند کتونی بستن یاد بده...

برای همین همیشه کتونی چسبی می‌پوشم...

این اولین باره بندی پوشیدم...

(و قلب لیام با همین چند جمله برای پسرکش رفته بود...

پسری که زیاد از حد تنها بود...

بعد از بستن بند کفش تو چشم های زین خیره شد...)

ل : از این به بعد تا آخر عمرم خودم بند کتونیاتو می‌بندم...

بهت قول میدم...

(و چراغونی شدن چشم های زینش به همه دنیا می ارزید...

وقتی نزدیک محل مورد نظر رسیدن لیام دستبندی رو به زین داد تا دستش کنه...‌)

ز : این چیه؟

ل : در ظاهر یه دستبنده...

اما در اصل مجهز به سنسور ردیاب هوشمند و انتقال صداست...

از همه‌ش مهم تر اینه که با ارسال سیگنال و یه صدای ضعیف کمکت میکنه تا چیزی رو که می‌خوایم پیدا کنی...

بهش این برنامه رو دادن...

کدی واردش شده که هر شیء شبیه به این رو شناسایی میکنه و مختصات محلشو بهت میده...

قبل از رفتن همه سنسور ها رو فعال میکنی...

این دستگاه حتی ضربان قلبت رو هم شنود میکنه تا وقتی نتونستی حرف بزنی از تپش قلبت بفهمیم اوضاع از چه قراره...

(با دیدن صورت خندون زین اخم کرد...)

ل : الان دقیقا چرا داری می‌خندی؟

Sunken (Ziam)Where stories live. Discover now