راوی : (بازوی زین توسط شخصی محکم و با شتاب کشیده شد و بعد هم رخ به رخ مردی وایساد که حتی تو خیالش هم تصور دیدن اون رو تو چنین مکانی نداشت...)
+ : بالاخره پیدات کردم...
(زین ناباورانه زیر لب صداش زد...)
ز : مایکل...
تو اینجا چیکار میکنی؟
(نگاه اخم آلود مایکل قفل شد تو چشم های گرد شده ی زین...)
م : جایی نیست که من نتونم واردش بشم....
اینو بدون که توی این دنیا دری روی من بسته نیست...
ولی تو معلومه چی کار داری میکنی؟
یهو غیبت میزنه...
بعد میگن دزدیده شدی و کشتنت...
بعد آمارتو برام از ابوظبی و یه مهمونی مجلل آنچنانی میارن...
اونم دست تو گردن با یه مرد...
چرا اون پسره نمیگه چی کاره ی توئه؟
هان؟
چرا تا پیدات کردم از دستم لیز خوردی و فرار کردی؟
تا کره ی ماهم که بری من دنبالت میام تا به هدفم برسم زین...
پس تمومش کن این بازی ها رو...
(زین مبهوت حضور مایکل تو چند سانتی متریش، با اون حجم وسیع از عصبانیت و طلبکاری و جملاتی که مسلسل وار نثار اون میکرد، چسبیده به ستون پشت سرش پرسید...)
ز : تو آمار منو از کجا داری؟
واسه چی دنبال من میگردی آخه؟
(قبل از اینکه مایکل فرصت جواب داشته باشه، دستی جلو اومد و زین رو محکم کشید و پشت سرش برد و پناهش داد...)
ل : اگه قرار بود جواب فضولی و دخالت بی جاتو بدم همونجا تو ابوظبی جواب سؤالاتو میگرفتی...
چرا دست از سرش بر نمیداری؟
(زین از پشت سر به کت و کول ورزیده و درشت لیام زل زد که مثل سد دفاعی اونو تو پناه خودش گرفته بود...
این دو نفر چی میگفتن؟
چرا افکارش سر و سامون نمیگرفت تا رابطه ای معقول بين حرف های این دو نفر پیدا کنه؟
مایکل دست به سینه وایساد...
حق به جانب و با غرور خاص خودش، سرش رو بالا گرفت و از نوک دماغ به لیام زل زد...
طرز نگاهش تحقیر کننده و ستیزه جویانه بود...)
م : من معمولا عادت ندارم یه حرف رو دوبار تکرار کنم...
از سر راه من برو کنار...
زین باید خودش جواب منو بده...
(زین دیوار محکم دفاعی جلوی روش رو کنار زد و جلو رفت...)
VOCÊ ESTÁ LENDO
Sunken (Ziam)
Fanficتا حالا به این فکر کردید که شما تو چه چیزی غرق شدید؟ تو عشق؟ تو تنهایی؟ تو پول؟ تو تاریکی؟ تو شهرت؟ شاید هر کدوم از شما تو یکی از این ها غرق شده باشید... اما من... تو اکثر این ها غرق شدم... وقتی تو تاریک ترین روز های زندگیم بودم... وقتی همه امیدم رو...