راوی : (قلبش تو کف دستش می کوبید...
پر تپش و گرم...
بدنش داغ داغ شده بود...
نگاهش از سر تا پای پسر جوونی که اون رو مخاطب قرار داده بود کش اومد...
ویلیام موشکافانه و پر اخم آماده هر اتفاقی بود...
زین بهت زده پرسید...)
ز : بله؟
(پسر با لبی خندون و نگاهی پر از شگفتی دختر همراهش رو رها کرد و جلوتر اومد...)
× : زین مالیک؟
(زین با دقت بیشتری براندازش کرد...
مشغول پردازش داده های مغزش بود تا چهره آشنای پسر رو شناسایی کنه...
یهو جرقه ای تو ذهنش فعال شد و با شادی محسوسی پرسید...)
ز : فرد ترنر؟
خودتی واقعا؟
(پسرک دست هاش رو از هم باز کرد و با حالتی نمایشی چرخی دور خودش زد و نگاه پر اخم ویلیام رو به دنبال خودش کشوند...)
ف : آه پدر...
آیا مادرم خائن بود؟
(زین پیچ و تابی خورد و یه قدم از ویلیام دور شد و درحالی که یه دستش به پیشونی بود با تأسف و اندوه گفت...)
ز : او یک خائن بود...
(پسر جوون خم شد و از زیر دست زین به صورتش خیره شد...)
ف : خائن چه کسی را گویند؟
(زین سر بلند کرد و چرخید...)
ز : کسی که سوگند خورد و به سوگند خود وفادار نماند...
(پسری که توسط زین، فرد ترنر معرفی شده بود و می رفت که کم کم با اون ادا و اصولش کفر ویلیام رو در بیاره سریع گفت...)
ف : هر کس که چنین کند خائن است؟
(زین سر تکون داد...)
ز : هر کس که چنین کند خائن است و باید به دار آویخته شود...
(پسر با حالتی خاص كف دستش رو روی صورتش گذاشت...)
ف : چه کسی باید ایشان را به دار آویزد؟
ز : مردان شریف...
(پسر چرخید و جلوی زین وایساد و هیجان زده گفت...)
ف : پس آنان که سوگند دروغ می خورند باید دیوانه باشند...
زیرا چنان بسیارند که می توانند مردان شریف را بگیرند و بر دار کنند...
(زین خندید و براش دست زد...
فرد ترنر هم کف زد و با لبی خندون پرسید...)
ف : تو اینجا چی کار می کنی پسر؟
واقعا که تو اجرا هات معرکه بودی...

VOUS LISEZ
Sunken (Ziam)
Fanfictionتا حالا به این فکر کردید که شما تو چه چیزی غرق شدید؟ تو عشق؟ تو تنهایی؟ تو پول؟ تو تاریکی؟ تو شهرت؟ شاید هر کدوم از شما تو یکی از این ها غرق شده باشید... اما من... تو اکثر این ها غرق شدم... وقتی تو تاریک ترین روز های زندگیم بودم... وقتی همه امیدم رو...