Part 17

151 46 10
                                    

راوی : (قلبش تو کف دستش می کوبید...

پر تپش و گرم...

بدنش داغ داغ شده بود...

نگاهش از سر تا پای پسر جوونی که اون رو مخاطب قرار داده بود کش اومد...

ویلیام موشکافانه و پر اخم آماده هر اتفاقی بود...

زین بهت زده پرسید...)

ز : بله؟

(پسر با لبی خندون و نگاهی پر از شگفتی دختر همراهش رو رها کرد و جلوتر اومد...)

× : زین مالیک؟

(زین با دقت بیشتری براندازش کرد...

مشغول پردازش داده های مغزش بود تا چهره آشنای پسر رو شناسایی کنه...

یهو جرقه ای تو ذهنش فعال شد و با شادی محسوسی پرسید...)

ز : فرد ترنر؟

خودتی واقعا؟

(پسرک دست هاش رو از هم باز کرد و با حالتی نمایشی چرخی دور خودش زد و نگاه پر اخم ویلیام رو به دنبال خودش کشوند...)

ف : آه پدر...

آیا مادرم خائن بود؟

(زین پیچ و تابی خورد و یه قدم از ویلیام دور شد و درحالی که یه دستش به پیشونی بود با تأسف و اندوه گفت...)

ز : او یک خائن بود...

(پسر جوون خم شد و از زیر دست زین به صورتش خیره شد...)

ف : خائن چه کسی را گویند؟

(زین سر بلند کرد و چرخید...)

ز : کسی که سوگند خورد و به سوگند خود وفادار نماند...

(پسری که توسط زین، فرد ترنر معرفی شده بود و می رفت که کم کم با اون ادا و اصولش کفر ویلیام رو در بیاره سریع گفت...)

ف : هر کس که چنین کند خائن است؟

(زین سر تکون داد...)

ز : هر کس که چنین کند خائن است و باید به دار آویخته شود...

(پسر با حالتی خاص كف دستش رو روی صورتش گذاشت...)

ف : چه کسی باید ایشان را به دار آویزد؟

ز : مردان شریف...

(پسر چرخید و جلوی زین وایساد و هیجان زده گفت...)

ف : پس آنان که سوگند دروغ می خورند باید دیوانه باشند...

زیرا چنان بسیارند که می توانند مردان شریف را بگیرند و بر دار کنند...

(زین خندید و براش دست زد...

فرد ترنر هم کف زد و با لبی خندون پرسید...)

ف : تو اینجا چی کار می کنی پسر؟

واقعا که تو اجرا هات معرکه بودی...

Sunken (Ziam)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant