راوی : (نمیدونست بیحال شده یا مرده...
فقط خوب میدونست که این بیحالی نتیجه اعتصاب غذاشه...
نمیدونست چند روزه که دزدیده شده...
حتی نمیدونست چند روزه تو این عمارت نفرت انگیز گیر کرده...
اما مطمئن بود سه روزه لب به غذا نزده...
همه مواد غذایی روی میز رو مثل مواد سمی میریخت توی سطل آشغال و بعد با دلی خنک شده فقط میخوابید...
اما امروز حسی شبیه مرگ داشت...
لبخند زد...
از اینکه موفق شده قبل از هر اتفاقی با این کار از دست اون غول نجات پیدا کنه خوشحال بود...
میفهمید که این عرق سرد و این ضعف علامت خوبیه...
این یعنی یه مرگ آسون و نجات از این زندگی فلاکت بار...
دستی پیشونی داغش رو لمس کرد...
پلک باز کرد...
مست از پیروزی ای که به دست آورده بود به چشم های پر اخم مرد عرب که دو سه روزی ازش خبری نبود پوزخند زد...
دلش میخواست میتونست با رقص و شادی پیروزیش رو به رخ این مرد بکشه...
سعی کرد لب بزنه...)
ز : گفته بودم که نمیذارم بهم دست بزنی...
(مرد سمتش خم شد و خیره ی چهره ی تب کرده ی پسر و لب های سرخش که آب میخواست شد...
چند ثانیه بعد با چشمش اشاره زد...
زین رد نگاهش رو دنبال کرد...
سرمی که به دستش بود و قطره قطره وارد بدنش میشد باعث شد آهی بکشه...
براش دکتر آورده بود؟
سلامتیش مهم بود؟
اون رو زنده میخواست تا ذره ذره بکشتش؟
مرد با حرکت آروم انگشت شست، با کمی ملایمت روی سوزنی رو که تو رگ دستش فرو رفته بود نوازش کرد...
سر تا پای پسر پر از تنفر شد...
از این هیولا متنفر بود...
مرد یهو با بیرحمی کمی سوزن رو فشار داد و ناله زین رو درآورد...
زین میدونست بالاخره یه طوری تلافی اعتصاب غذاش رو درمیاره...
مرد منتظر بود التماس کنه تا دستش رو برداره...
میدونست شکنجش میکنه...
خیره شد تو چشم های سرخ پسر رو به روش اما وقتی از سرسختی و مقاومت اون خسته شد دستش رو برداشت و با قدم هایی تند و عصبی از اتاق بیرون رفت و در رو به هم کوبید...
زبن ناله کرد...)
ز : بمیری وحشی...
(توی وان لم داد و تا خرخره خودش رو تو کف غرق کرد...
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Sunken (Ziam)
Hayran Kurguتا حالا به این فکر کردید که شما تو چه چیزی غرق شدید؟ تو عشق؟ تو تنهایی؟ تو پول؟ تو تاریکی؟ تو شهرت؟ شاید هر کدوم از شما تو یکی از این ها غرق شده باشید... اما من... تو اکثر این ها غرق شدم... وقتی تو تاریک ترین روز های زندگیم بودم... وقتی همه امیدم رو...