Part 14

193 44 30
                                    

راوی :

(مکث مهره دستش رو حرکت داد...)

م : باختی آقا پسر...

(و رو به نگاه متفکر زین با خنده گفت...)

م : شاید تو شمشیر بازی حرفی برای گفتن داشته باشی...

اما تو این بازی هیچ وقت حریف من نیستی...

هی بهت گفتم کل کل نکن...

(زین بدون اینکه از روی صفحه شطرنج سر بلند کنه با همون چهره اخم آلود جواب داد...)

ز : من تسلیم نمیشم...

سخت در اشتباهی که فکر کردی اینجا آخر خط منه...

(مکث زیرکانه اما آروم گفت...)

م : آخرشه...

قبول کن...

سلاحتو بذار زمین و تسلیم شو...

حالا که فهمیدی ما دشمن فرضی تو جبهه مقابل نیستیم و درست برعکس یار و کنارتيم...

(زین بهت زده سر بلند کرد...

خیلی حرف ها تو این جمله ی مکث بود...

این دو پهلو حرف زدن سر دراز داشت...

زین حس کرد جلوی این مرد باهوش همه فکر هاش کاملا برهنه‌ست...

انگار نمیشد چیزی رو از اون پنهون کرد...

حالا که با اون از در دوستی وارد شده بود...

انگار مکث سعی داشت از مخفی ترین زوایای قلب و روحش سر در بیاره...

سر به زیر انداخت تا چشم های رسواکننده‌ش رو مهار کنه...)

ز : نمی‌تونم...

(زین این رو گفت و مهره‌ش رو حرکت داد...

مکث جمله ای رو به عربی گفت...

زین با اخم پرسید...)

ز : الان دقیقا بهم چی گفتین؟

فحش که نبود؟

(مکث خونسرد جواب داد...)

م : تو هیچی بیشتر از یه پسر کوچولوئه ترسو که فقط بلده فرار کنه نیستی...

(بعد کمی سرش رو جلوتر کشید و پرسید...)

م : چرا نتونی؟

فقط کافیه باورش کنی...

(زین بی قرار و کلافه و ملتهب شده بود و به دنبال راهی برای فرار می‌گشت...

پس مکث دستش رو خونده بود...

یعنی فهمیده بود که مسیر حرفش چیه؟

حالا چطور می‌تونست از تار های نامرئی که اون به دورش می‌پیچید خودش رو رها کنه؟

نکنه چشم هاش اون رو لو بدن؟

داشت گیر میوفتاد...)

ز : من خیلی تنهام...

Sunken (Ziam)Where stories live. Discover now