Part 26

157 48 40
                                    

راوی : (ویلیام خسته و خمار کلید انداخت...

گیج خواب بود و به شدت خسته و متلاشی...

له له میزد هر چه زودتر خودش رو به تخت خوابش برسونه...

انگار کوهی روی شونه هاش سنگینی میکرد که تحمل وزن اون رو نداشت...

با یه دست گوشی موبایل رو به گوشش چسبونده بود و با دست دیگه کارت دزدگیر ورودی منزل رو کشید...)

و : نه بابا...

بدنم آماده‌س...

تو فکر کن بذارم اُفت کنه...

ولی خب برنامه باشگاه یه چیز دیگه‌ست...

الان که فعلا نیویورکم حتما میام یه سر...

راستی از بچه ها چه خبر؟

(در با صدای تق باز شد...

با نوک پا اون رو هل داد...)

و : خوبه...

امشب که خیلی درگیر بودم...

دیگه حسش نیست...

ولی فردا بعد از ظهر میام حتما‌...

(وارد خونه که شد خشکش زد...

نفس عمیقش غیرارادی بود...

نگاهش سرگردون موند و با گیجی خاصی به مخاطبش گفت...)

و : ها؟

آره...

آره حتما...

(نفهمید که رفیقش خداحافظی کرد یا نه...

ولی اون بلافاصله در رو بست و همون طور گوشی به دست جلو رفت...

حس میکرد ضربان قلبش رو زیر پوستش حس میکنه...

هر چی جلوتر می‌رفت و به سالن خونه نزدیک تر میشد شدت آدرنالین خونش هم بالاتر می‌رفت...

متعجب و با ولع خاصی بو کشید...

عمیق و پر نفس...

انگار که بخواد مولکول به ملکول هوا رو تو ریه‌ش ذخیره کنه...

نه...

اشتباه نمی‌کرد...

این عطر خوش و اشتها برانگیز چی بود که فضای خونه‌ش رو پر کرده بود؟

خواب و خستگی به کل از یادش رفت و انگار که با ولتاژ برقی اونو شوک زده کرده باشن، تمام حس گرهاش دوباره فعال شد...

موبایلش رو روی میز سر داد و مردمک جستجوگر نگاهش دوری تو خونه زد...

تلویزیون روشن بود و سریال پخش میکرد...

بلند صدا زد...)

و : زین؟

ز : تو آشپزخونه‌م...

این پایین...

سلام...

(سمت آشپزخونه پا تند کرد...

Sunken (Ziam)Where stories live. Discover now