Part 5

209 63 22
                                    

راوی : (ویلیام بعد از قطع تماس سر گوشی رو به لبش چسبوند...

عمیق تو فکر بود...

تو فکر اتفاقاتی که جلوش میوفته...

یهو زندگیش روی دور طوفانی و غیرقابل پیش‌بینی افتاده بود...

انگار یه دست نامرئی همه اهداف و برنامه های زندگیش رو تو مشت گرفته و سمتی ناشناخته می‌برد...

اون می‌دونست که چیکار میکنه و چی می‌خواد...

مطمئن بود همه چیز تحت کنترلشه اما یه حسی اون رو می‌ترسوند...

ترسی که باعث شد تلفن رو روی تخت پرت کنه و بعد از اینکه دستی به موهای به هم ریختش کشید راه بیرون از اتاقش رو پیش بگیره...

زین یه ساعت بود که جلوی ال سی دی غول پیکر عمارت لم داده و مستند شکار شیر رو نگاه می‌کرد...)

و : تا بوده همین طور بوده...

اگه ضعیف باشی و به موقع از هوشت استفاده نکنی طعمه خوبی هستی...

(زین بی‌توجه به صدای مرد از پشت سرش که به اون این جمله ها رو گفته بود دستش رو کنار شقیقه‌ش به مبل گیر داد و سر کج کرد...

تلویزیون خاموش شد و یهو تاریکی محض تو چشمش زد...)

و : انگار خیلیم مشتاق نیستی بدونی دقیقا چه بلایی سرت اومده...

اینجا خوش می‌گذره بهت؟

(زین پاهاش رو توی شکمش جمع کرد...‌

صدای پر از پوزخند و تحقیر مرد اون رو کلافه می‌کرد...

اما هنوز توان برای ادامه دادن داشت...

همون لحظه ذهنش رفت به دو روز پیش که بی‌توجه به درخواست مرد دو ساعت تموم تو سالن ورزش کرد و از همه امکاناتش استفاده کرد...‌

بعد هم آروم و با بدجنسی دوش گرفت و با آرامشی حرص درار برای اولین بار عصرونش رو خورد...‌

شب شده بود که پایین رفت و تا چشمش به سلما افتاد پرسید که یا سیدی عمارت کجاست؟

اون هم دست و پا شکسته به اون فهموند که رفته و تا چند روز هم نمیاد...

ویلیام با سرعت عملی بالا کارش رو تلافی کرده بود...

می‌دونست به شدت تشنه شنیدنه و این طور اونو تو خماری گذاشته بود...)

و : چرا تو این قدر کثیفی؟‌

چند روزه این لباس ورزشی تنته؟

باز باید بیام به زور ببرمت و یه لباس دیگه برات بذارم؟

خودت حالت به هم نمی‌خوره؟

(سکوت و سردی زین کلافه‌ش می‌کرد...‌

ویلیام همون طور که پشت مبل وایساده بود آرنجش رو لبه راحتی گذاشت و خم شد سمتش...

باز خبیث شد و بدجنسیش فوران کرد...‌

Sunken (Ziam)Where stories live. Discover now