راوی :
ز : - سلما؟
س : نعم؟
ز : رایلی رفت؟
شام چی داریم؟
خیلی گرسنمه...
(سلما برگشت جوابش رو بده که نگاه کشدارش سر تا پای پسر رو از نظر گذروند...)
س : ماشاالله...
(جمله ای رو زیر لب تند تند تکرار کرد و فوت کرد توی صورت پسر...
زین ناخنکی به ظرف سالاد روی میز زد...)
ز : الان فکر کنم داری ازم تعریف میکنی...
میگما؟
سالن غذاخوری همونیه که رو به روی باغچهس؟
(سلما سری به تأیید تکون داد و سمت ظرف های غذاخوری رفت...
زین بیرون اومد و جلوی تلویزیون خودش رو با آهنگ های شاد عربی سرگرم کرد...
چند دقیقه بعد با صدای سلما سمت میز بزرگ غذاخوری رفت که تو ضلع شرقی عمارت و رو به محوطه باز بیرون بود...
از دور ویلیام رو دید که مشغول نوشیدن آب بود...)
ز : بهت یاد ندادن قبل از غذا و بعد از غذا نباید آب بخوری؟
نمیدونی که میزنه معده تو داغون میکنه؟
(ویلیام همون طور که سرش بالا بود و ته لیوان رو خالی میکرد، نگاه چپی به زین انداخت...
از اون نگاه هایی که پر از "به تو چه؟" بود...
یهو به شدت به سرفه افتاد...
زین به تلافی حرکت چند شب پیش خبیث جلو رفت و با مشتی محکم بین کتفش کوبید که بدتر چشم های پر آب ویلیام رو گرد کرد...
نگاه ویلیام از سر تا پای پسر بالا و پایین شد...
با مکث و کمی دقت...
موهاش که از روزی که اینجا اومده بود کوتاه نکرده بود و حالا بلند شده بود رو مثل همیشه با کش نبسته نبود...
یه تیشرت مشکی تنگ و یه شلوارک قرمز پوشیده بود...
هیکل بی نقصش به طرز نفس گیری، ضربان قلب مرد جوون عمارت رو بالا برد...
زین با خونسردی صندلی کناریش رو جلو کشید و نشست...)
ز : یه میز شاهانه که ظرفیت و گنجایش بیست نفر رو داره بیشتر به درد مهمونی های آنچنانی میخوره تا یه شام و ناهار ساده ی دو نفره...
چه خبره آخه؟
(زین این رو که گفت به ویلیام نگاه کرد...)
ز : مگه نه؟
(ویلیام لیوان رو روی میز گذاشت و با گیجی پرسید...)
و : ها؟
(زین خندید...)
YOU ARE READING
Sunken (Ziam)
Fanfictionتا حالا به این فکر کردید که شما تو چه چیزی غرق شدید؟ تو عشق؟ تو تنهایی؟ تو پول؟ تو تاریکی؟ تو شهرت؟ شاید هر کدوم از شما تو یکی از این ها غرق شده باشید... اما من... تو اکثر این ها غرق شدم... وقتی تو تاریک ترین روز های زندگیم بودم... وقتی همه امیدم رو...