Part 23

210 50 100
                                    

راوی : (نباید بی گدار به آب میزد...

درستش این بود که بپرسه...

بپرسه و جواب بخواد از اون قله ی دور از دسترس و مه آلود و پر رمز و راز...

سرش سمت تلویزیون چرخید...

مسابقه محبوبش بدون اینکه بفهمه چه کسی اول شده، تموم شده بود...

اما حداقل حالا کمتر گرمش بود و کمی احساس خنکی می کرد...

بلند شد و تیکه کوچک شده ی یخ رو توی سینک ظرفشویی انداخت...

بعد مستقیم به اتاقش رفت و دوش گرفت...

بیرون که اومد موهاش رو خشک کرد و بلوز و شلوار راحت و نسبتا گشادی پوشید و پایین رفت...

یه جور بی قراری و ‌نیاز تو وجودش حس می‌کرد...

نیاز برای هم صحبتی با مرد مرموزی که شدیدا بی قرارش میشد...

پایین پله ها سرکی به این طرف و اون طرف کشید...

ویلیام رو ندید...

نگاهش به سرعت به ساعت بزرگ سالن افتاد...

ساعت دو و نیم شب رو نشون میداد...

یه لحظه پشیمون شد...

اما سوال های بی شماری که تو سرش وول می خوردن، اجازه عقب نشینی و پا پس کشیدن رو از اون می گرفتن...

دل به دریا زد و سمت اتاق ویلیام رفت...

در کامل باز بود و به نظر می رسید ویلیام بیرون از اتاق باشه...

اما به محض اینکه به داخل سرک کشید، صدای شیر آب از حموم داخل اتاق توجهش رو جلب کرد...

لبخندی محو روی لبش نقش بست...

آروم و بی سر و صدا داخل رفت...

سمت پنجره بزرگ اتاق رفت...

گوشش به صدای آب بود و خط نگاهش به محیط اطراف عمارت...

بعد از چند لحظه رفت و روی تخت نشست...

به لبه بالایی تخت تکیه زد و هر دو پاش رو توی شکمش جمع کرد و دستش دورش حلقه شد...

چونه‌ش رو روی زانوش گذاشت...

بالاخره بعد از چند دقیقه ویلیام لباس پوشیده از حموم بیرون اومد...

با دیدن زین روی تختش چشم هاش گرد شد...

بعد از چند لحظه خیره خیره نگاه کردن و برانداز کردنش اخماش تو هم رفت...)

و : چی شده؟

این وقت شب اینجا چیکار میکنی تو؟

چرا نخوابیدی؟

(زین به قامت قدرتمندش زل زد...)

ز : اومدم مثل بچه آدم دو تا دونه سؤال ازت بپرسم...

Sunken (Ziam)Where stories live. Discover now