راوی :
م : توی چند کلمه واسهم توصیفش کن...
چطوری میبینیش؟
(این سوال رو مکث پرسید...
از ویلیام که دستش رو تکیه گاه سرش قرار داده و محو زین بود...
زین کمی دورتر روی مبلی چهار زانو نشسته و در حال گوش دادن به موسیقی سرش توی لپ تاپش بود...)
و : جمع اضداد...
(جمله ویلیام مکث رو به خنده انداخت...
ویلیام نگاهش کرد...)
و : باور کن جدی میگم...
هر چی ضد و نقیضه جمع کن عصاره ش شده این پسر...
(و درگیر با کشمکش احوال درونش به یاد خیره سری هاش افتاد...
وحشی گریش...
گارد گرفتن هاش...
سردی و غرور خاصش...
تن گرم و گیرای صدای آرومش...
واکنش های خاصش و همه عکس العمل های این پسر هیجانی و غیر قابل پیش بینی...
صدای مکث اون رو از افکارش بیرون کشید...)
م : از کاری که کردی مطمئنی؟
ریسک بزرگیه...
نباید به این زودی وا میدادی و اینا رو میذاشتی در اختیارش...
خطرناکه...
(ویلیام دست مشت شده ی کنار شقیقهش رو برداشت...)
و : بهش اعتماد دارم...
پسر باهوشیه...
روی حرفیم که میزنه محکم وایمیسته...
انگار با خودش کل کل داره تا ثابت کنه میتونه روی خودش و حرفاش حساب کنه...
از این جور آدما خوشم میاد...
(سرش چرخید سمت مکث...)
و : آدمای محکم...
آدمای با ثبات فکری...
آدمایی که با خودشون کنار اومدن...
(دوباره چرخید و زل زد به پسر...
با اخم و با دقت...)
و : چکش میکنم...
خیالت راحت باشه...
خطری برامون نداره...
(مکث با نگاهی نافذ رفت توی افکار پیچ در پیچ مرد...)
م : ما خیلی وقته داریم زحمت میکشیم...
میدونی که این پروژه چقدر حساس و مهمه؟
(سر ویلیام بالا پایین شد...)
و : آره میدونم...
منم حرفامو بهت زدم...
YOU ARE READING
Sunken (Ziam)
Fanfictionتا حالا به این فکر کردید که شما تو چه چیزی غرق شدید؟ تو عشق؟ تو تنهایی؟ تو پول؟ تو تاریکی؟ تو شهرت؟ شاید هر کدوم از شما تو یکی از این ها غرق شده باشید... اما من... تو اکثر این ها غرق شدم... وقتی تو تاریک ترین روز های زندگیم بودم... وقتی همه امیدم رو...