راوی : (جلوی آینه وایساد و نگاهی به خودش انداخت...
کت و شلوار صورتی رنگی که ویلیام براش خریده بود بهش میومد و همین لبخندی رو رو لبش نشوند...
لباس سفیدی زیرش پوشیده بود که همه ی دکمه هاش رو بسته بود...
یدونه از دو دکمه ی کتش رو هم بسته بود...
دست دراز کرد و دو تا انگشتری که رو میز بود رو برداشت و تو انگشتش انداخت...
رایلی با تحسین سر تا پاش رو برانداز کرد...)
ر : پسر چقدر این رنگ بهت میاد...
(زین با شیطنت جواب داد...)
ز : مرسی که داری سعی میکنی بهم امیدواری بدی...
(رایلی چشم از هیکل بی نقص زین گرفت...)
ر : اتفاقا تو خیلی جذابی...
این کت و شلوار هم خیلی بهت اومده...
با اینکه این رنگ به کمتر پسری میاد اما به تو خیلی اومده...
(گوشه های لب زین سمت پایین انحنا گرفت...)
ز : نمیدونم...
اگه تو میگی خوبه که پس حتما خوبه...
من زیاد وارد نیستم توی این کارا...
اگه به من باشه یه تیپ اسپرت میزنم و میرم مهمونی...
(لبخند رایلی دندون نما شد...)
ر : نه دیگه...
هر جایی پوشش خودشو داره...
نمیشه که به یه مهمونی رسمی با شلوار شیش جیب و تی شرت تنگ و کلاه کج رفت...
(نیش زین تا بناگوش باز شد...)
ز : الان یعنی لباس پوشیدن منو مورد تمسخر قرار دادی؟
(رایلی اخم مصنوعی ای کرد...)
ر : حرفا می زنیا...
من عاشق سبک لباسای توام...
تو همیشه متفاوت و غافلگیر کننده ای...
آدمو خسته نمیکنی و این خیلی خوبه...
(رایلی جملهش رو با چشمک شیطنت آمیزی مخلوط کرد...)
ر : در کل که از همه نظر باید گفت خوش به حال عشقت...
(زین بدون اینکه متوجه عمق شیطنت رایلی بشه با حالتی نمایشی و لوسی کودکانه ای تابی به سر و گردنش داد...)
ز : آره راست میگی...
من زیادی زیادیم برای اون مردک عوضی خودخواه...
(رایلی غش غش زد زیر خنده...
از اینکه بالاخره فهمیده بود زین گیه و حتی تو این حال هم حرفی از دختری نزد زیادی خوشحال بود...)
![](https://img.wattpad.com/cover/237010885-288-k502434.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Sunken (Ziam)
Fanficتا حالا به این فکر کردید که شما تو چه چیزی غرق شدید؟ تو عشق؟ تو تنهایی؟ تو پول؟ تو تاریکی؟ تو شهرت؟ شاید هر کدوم از شما تو یکی از این ها غرق شده باشید... اما من... تو اکثر این ها غرق شدم... وقتی تو تاریک ترین روز های زندگیم بودم... وقتی همه امیدم رو...