Part 15

169 52 37
                                    

راوی : (جلوی آینه وایساد و نگاهی به خودش انداخت...‌

کت و شلوار صورتی رنگی که ویلیام براش خریده بود بهش میومد و همین لبخندی رو رو لبش نشوند...‌

لباس سفیدی زیرش پوشیده بود که همه ی دکمه هاش رو بسته بود...

یدونه از دو دکمه ی کتش رو هم بسته بود...

دست دراز کرد و دو تا انگشتری که رو میز بود رو برداشت و تو انگشتش انداخت...

رایلی با تحسین سر تا پاش رو برانداز کرد...)

ر : پسر چقدر این رنگ بهت میاد...

(زین با شیطنت جواب داد...)

ز : مرسی که داری سعی میکنی بهم امیدواری بدی...

(رایلی چشم از هیکل بی نقص زین گرفت...)

ر : اتفاقا تو خیلی جذابی...

این کت و شلوار هم خیلی بهت اومده...

با اینکه این رنگ به کمتر پسری میاد اما به تو خیلی اومده...

(گوشه های لب زین سمت پایین انحنا گرفت...)

ز : نمی‌دونم...

اگه تو میگی خوبه که پس حتما خوبه...

من زیاد وارد نیستم توی این کارا...

اگه به من باشه یه تیپ اسپرت میزنم و میرم مهمونی...

(لبخند رایلی دندون نما شد...)

ر : نه دیگه...

هر جایی پوشش خودشو داره...

نمیشه که به یه مهمونی رسمی با شلوار شیش جیب و تی شرت تنگ و کلاه کج رفت...

(نیش زین تا بناگوش باز شد...)

ز : الان یعنی لباس پوشیدن منو مورد تمسخر قرار دادی؟

(رایلی اخم مصنوعی ای کرد...)

ر : حرفا می زنیا...

من عاشق سبک لباسای توام...

تو همیشه متفاوت و غافلگیر کننده ای...

آدمو خسته نمیکنی و این خیلی خوبه...

(رایلی جمله‌ش رو با چشمک شیطنت آمیزی مخلوط کرد...)

ر : در کل که از همه نظر باید گفت خوش به حال عشقت...

(زین بدون اینکه متوجه عمق شیطنت رایلی بشه با حالتی نمایشی و لوسی کودکانه ای تابی به سر و گردنش داد...)

ز : آره راست میگی...

من زیادی زیادیم برای اون مردک عوضی خودخواه...

(رایلی غش غش زد زیر خنده...

از اینکه بالاخره فهمیده بود زین گیه و حتی تو این حال هم حرفی از دختری نزد زیادی خوشحال بود...)

Sunken (Ziam)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora