امارات
ز : ولم کن...
نزن...
بذار بخوابم...
(ضربه بعدی...)
ز : اَه لعنتی...
نکن...
(ضربه بعدی محکم تر...
زین تلاش کرد چشمش رو باز کنه...
از لرزش پلک هاش تلاشش به خوبی مشخص بود...
ظاهرا آدمی بیمار و سادیسمی، با سیلی های پشت هم و یکم محکم داشت اون رو از خواب راحتش بیدار میکرد...
میخواست چشم باز کنه ولی انگار به پلکش وزنه وصل بود...
باز هم صداهای نامفهوم...
باز هم گنگی و کرختی و بیوزنی ای که یکم عجیب و غیرطبیعی بود...
آروم چشم هاش رو باز کرد...
نمیفهمید کجاست...
چشمش یکم تار میدید...
فقط میشنید کسی به عربی چیزی ازش میپرسید...
بی رمق تر از اون بود که جوابی بده...
اصلا رو خودش کنترلی نداشت...
زبون چوب شدش مدام تکون میخورد...
میخواست حرف بزنه اما نمیتونست...
فقط میدونست که تشنهست و آب میخواد...
کسی به دادش نمیرسید...
با همون حال باز به دنیای هپروت پرت شد، بدون اینکه حتی قطره ای آب از گلوش پایین بره...
نمیدونست چند ساعت همون طوری گذشته...
فقط میدونست از شدت تشنگی رو به مرگه...
کم مونده بود از تشنگی بمیره...
با چشم های بسته سعی کرد یکم محیط اطرافش رو درک کنه...
میفهمید که کسی دستمال مرطوبی به صورتش میکشه...
گونه ها، پیشونی، چشم ها...
همین که به لب هاش نزدیک شد ناله کرد...)
ز : آب میخوام...
تشنمه...
(دست از کار افتاد و دستمال دور شد...
حس کرد هوشیاریش بیشتر شده...
با خودش مرور کرد...
جلوی در خونه بود...
کسی محکم به سر و بعد گردنش ضربه زد...
ناغافل و ناگهانی...
از حال رفت...
بعدش جنازه متلاشی شده رو دید و کم مونده بود سکته کنه و استفراغش و بعد مردی که دوباره اونو بیهوش کرد...
أنت تقرأ
Sunken (Ziam)
أدب الهواةتا حالا به این فکر کردید که شما تو چه چیزی غرق شدید؟ تو عشق؟ تو تنهایی؟ تو پول؟ تو تاریکی؟ تو شهرت؟ شاید هر کدوم از شما تو یکی از این ها غرق شده باشید... اما من... تو اکثر این ها غرق شدم... وقتی تو تاریک ترین روز های زندگیم بودم... وقتی همه امیدم رو...