راوی : (لیام جلوتر رفت و با کمی خشونت اون رو سمت خودش چرخوند...
سر زین بالا اومد و خیره شد تو چشم های پر اخم مرد...
بلد بود چطور جادوش کنه...
با تمام ندونسته هاش، لایه هایی از شخصیت این مرد رو خیلی خوب بلد بود...
نگاه خیرش که طولانی شد، لیام کلافه زار زد...)
ل : خواهش میکنم نکن این جوری...
داد بزن...
فحش بده...
وحشی بازی در بیار...
تن به تن باهام مبارزه کن...
ولی این جوری با سکوتت زجرم نده...
دارم دیوونه میشم...
(و با التماس نالید...)
ل : همون زین دیوونه و کله خراب خودم باش...
(زین نمیتونست منکر شه...
وقتی پدر لیام ازش خواسته بود اونجا بمونه فقط به یه چیز فکر میکرد...
به اینکه این مرد بی قرار با اون نگاه ملتمس رو دیوونه وار میخواد...
چقدر تو لحظه ی آخری که از در برای آوردن رایلی و مکث بیرون رفته بود نگاه خیره ی لیام پر از برق ترس و التماس و پشیمونی بود و زین این برق رو دوست داشت...
میدونست که کار خودش دیگه تمومه...
دیگه هیچ حرف حسابی حالیش نبود و فقط اون رو میخواست...
مردی که آغوشش بوی تمشک و توت فرنگی میداد...
مرد جذابی که وقتی تو عمارت ابوظبی عاشقانه اون رو بوسیده و تو بغلش فشرده و زیر گوشش گفته بود میخوامت پسره ی وحشی، اون رو کشته و زنده کرده بود و زین این رو خوب یادش بود...
اون تک تک لحظاتش با این مرد رو به خاطر داشت و نمیتونست این حقیقت محض رو کتمان کنه...
اون دچار بود...
ماهی کوچکی که دچار آبی اقیانوس بی کران وجود این مرد بود...
کم مونده بود لیام رو با اون نگاه خیره به آتیش بکشه و کار دست خودش بده که آهسته زمزمه کرد...)
ز : اجازه بده بشناسمت...
(مکث کرد...)
ز : آقای لیام جیمز پین...
(لیام پوفی کرد و با کف دستش گردنش رو ماساژ داد...)
ل : من همونم...
همون آدمی که تو میشناسی...
این وسط فقط یه اسم عوض شده نه چیز دیگه...
سختش نکن زین...
(زین تنه ای به اون زد...
پسش زد و از کنارش رد شد تا از اتاق خارج شه...)
YOU ARE READING
Sunken (Ziam)
Fanfictionتا حالا به این فکر کردید که شما تو چه چیزی غرق شدید؟ تو عشق؟ تو تنهایی؟ تو پول؟ تو تاریکی؟ تو شهرت؟ شاید هر کدوم از شما تو یکی از این ها غرق شده باشید... اما من... تو اکثر این ها غرق شدم... وقتی تو تاریک ترین روز های زندگیم بودم... وقتی همه امیدم رو...