راوی : (با سر و صدای پسر ها نگاهش رو از رو به رو گرفت و نگاه کوتاهی بهشون انداخت...
پسر ها با سر و صدای همیشگیشون داشتن سمتش میومدن...
نگاهش روی لویی که با لبخند سمتش میومد ثابت موند و لبخند کمرنگی رو لب هاش شکل گرفت...
وقتی بهش رسیدن هر کدومشون کناری ولو شدن و لویی کنارش نشست...
نگاهش رو از پسرا گرفت و دوباره به رو به رو خیره شد...
صدای جک رو از کنار پاش شنید...)
ج : باز این پسره مایکل پیداش نشه؟
(لویی دستش رو دور بازوش حلقه کرد و اونو سمت خودش کشید...)
لو : دیگه جرئت نمیکنه زین رو اذیت کنه...
دوست داشتن که زوری نمیشه...
نمیتونه غلطی کنه...
ج : مگه نگفتی پسره یکی از کله گنده هاست؟
از کجا مطمئنی پیداش نمیشه؟
لو : هیچ کاری نمیکنه چون نمیتونه عصبانیت ددی جونشو تحمل کنه...
اگه دوباره پیداش بشه هم زین باز جواب همیشه رو میده...
(جک سری تکون میده و با آدام که کنارش ولو شده شروع به حرف زدن میکنه...
سنگینی نگاه لویی رو روی خودش حس میکنه اما نگاهش رو از رو به رو نمیگیره...
چیزی نمیگذره که زمزمه عصبیش رو میشنوه...)
لو : باز این پسره پیداش شد...
(ندیده هم میدونست که مایکل طبق این مدت با بادیگاردش اومده...
اما حتی این هم باعث نشد نگاهش رو از رو به رو برداره...
نشستنش رو حس میکنه و همین صدای لویی رو در میاره...)
لو : کسی بهت اجازه داد که خودتو میندازی رو صندلی؟
م : من برای هیچ کاری به اجازه کسی احتیاج ندارم...
لو : اینجا قصر ددی جونت نیست که فکرکنی همه زیر دستتن و باید جلوت خم و راست شن...
بهتره گمشی بری تو همون قصرت بشینی...
(مایکل کمی به بادیگاردش که با فاصله از اون ها ایستاده بود نگاه کرد و با حرص انگشت شستش رو روی لبش کشید و با لحنی که خوب نبود گفت...)
م : ببین پسر جون...
من بیکار نیستم که وقتمو الکی تلف کنم...
اگه الان اینجام دلیل خاصی دارم...
اینجام هرجا باشه من مایکلم...
اینو بفهم...
هنوز مونده تا منو بشناسی...
YOU ARE READING
Sunken (Ziam)
Fanfictionتا حالا به این فکر کردید که شما تو چه چیزی غرق شدید؟ تو عشق؟ تو تنهایی؟ تو پول؟ تو تاریکی؟ تو شهرت؟ شاید هر کدوم از شما تو یکی از این ها غرق شده باشید... اما من... تو اکثر این ها غرق شدم... وقتی تو تاریک ترین روز های زندگیم بودم... وقتی همه امیدم رو...