Part 32

164 42 70
                                    

راوی : (زین هیچ واکنش خاصی نشون نمیداد و سر به زیر به حلقه ی دست گره شدش نگاه میکرد...

لیام لیوان رو کنار گذاشت...

جلوی پاش زانو زد و با سر خم شده نگاهش کرد...)

ل : زین؟

حالت خوبه؟

(نگاه درمونده ی زین تا بیخ مردمک آشنای مرد بالا اومد...

نفس عمیقی کشید...)

ز : خوبم...

خوبم...

هر چی توی زندگیم درد و سختی هام بیشتر شد، طاقتمم بیشتر شد...

نگران نباش...

ل : پیشنهاد من اینه که یه کم استراحت کنی آقای پر طاقت...

(زین نالون و متفکر سری جنبوند و اخم کرد...)

ز : گیر نده دیگه...

خوابم نمیاد ویلیام...

(یهو تا این جمله رو گفت، نگاه غمگین و گرد شدش ذوب شد تو چهره متعجب لیام...)

ز : ببخشید...

هنوز عادت نکردم...

(لیام لبخندی ملایم و پر از مهربونی حوالش کرد...)

ل : وقتی این جوری صدام میکنی ویلیام، با خودم درگیر میشم برم اسممو عوض کنم یا نه؟

(زین نگاهش رو از چشم های مهربون اما پر شیطنت مرد گرفت و بازدم عمیقش رو محکم فوت کرد...

می‌ترسید مغزش متلاشی شه و بپاشه کف اتاق...

با کف هر دو دست صورتش رو لمس کرد و به یاد ژست لیام افتاد که بعد از این کار هم دستش رو روی گردنش نگه می‌داشت...

گرمای خاصی رو حس کرد و یقه تنگ لباسش رو گرفت و محکم جلو کشید...

باز هم ژست لیام تو حالت کلافگی از جلوی چشمش رد شد...

چرا این مرد تمام اون شده بود و لحظه ای رهاش نمیکرد؟

کاش فقط یه لحظه اون رو به حال خودش می‌ذاشت...

عقب رفت و به تاج تخت تکیه داد و با یه دست هر دو زانوش رو توی بغل جمع کرد و با دست دیگه چنگ زد به موهاش...

غمگین بود...

با بغضی که مدام قورتش میداد...

لیام درکش میکرد و بی قراری و حال پسر رو خوب می‌فهمید...

زین با غیظی فرو خورده، آروم با خودش زمزمه کرد...)

ز : اه لعنتی...

دلم یه نخ سیگار می‌خواد...

(و قبل از اینکه به اخم غلیظ و اعتراض به لب اومده ی لیام فرصت ظهور بده خودش رو مظلوم کرد...)

ز : یعنی باز اون پاول كثافت برگشته تا آرامش چندین و چند ساله منو ازم بگیره؟

آخه چی از جون من میخواد؟

Sunken (Ziam)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang