راوی : (زین هیچ واکنش خاصی نشون نمیداد و سر به زیر به حلقه ی دست گره شدش نگاه میکرد...
لیام لیوان رو کنار گذاشت...
جلوی پاش زانو زد و با سر خم شده نگاهش کرد...)
ل : زین؟
حالت خوبه؟
(نگاه درمونده ی زین تا بیخ مردمک آشنای مرد بالا اومد...
نفس عمیقی کشید...)
ز : خوبم...
خوبم...
هر چی توی زندگیم درد و سختی هام بیشتر شد، طاقتمم بیشتر شد...
نگران نباش...
ل : پیشنهاد من اینه که یه کم استراحت کنی آقای پر طاقت...
(زین نالون و متفکر سری جنبوند و اخم کرد...)
ز : گیر نده دیگه...
خوابم نمیاد ویلیام...
(یهو تا این جمله رو گفت، نگاه غمگین و گرد شدش ذوب شد تو چهره متعجب لیام...)
ز : ببخشید...
هنوز عادت نکردم...
(لیام لبخندی ملایم و پر از مهربونی حوالش کرد...)
ل : وقتی این جوری صدام میکنی ویلیام، با خودم درگیر میشم برم اسممو عوض کنم یا نه؟
(زین نگاهش رو از چشم های مهربون اما پر شیطنت مرد گرفت و بازدم عمیقش رو محکم فوت کرد...
میترسید مغزش متلاشی شه و بپاشه کف اتاق...
با کف هر دو دست صورتش رو لمس کرد و به یاد ژست لیام افتاد که بعد از این کار هم دستش رو روی گردنش نگه میداشت...
گرمای خاصی رو حس کرد و یقه تنگ لباسش رو گرفت و محکم جلو کشید...
باز هم ژست لیام تو حالت کلافگی از جلوی چشمش رد شد...
چرا این مرد تمام اون شده بود و لحظه ای رهاش نمیکرد؟
کاش فقط یه لحظه اون رو به حال خودش میذاشت...
عقب رفت و به تاج تخت تکیه داد و با یه دست هر دو زانوش رو توی بغل جمع کرد و با دست دیگه چنگ زد به موهاش...
غمگین بود...
با بغضی که مدام قورتش میداد...
لیام درکش میکرد و بی قراری و حال پسر رو خوب میفهمید...
زین با غیظی فرو خورده، آروم با خودش زمزمه کرد...)
ز : اه لعنتی...
دلم یه نخ سیگار میخواد...
(و قبل از اینکه به اخم غلیظ و اعتراض به لب اومده ی لیام فرصت ظهور بده خودش رو مظلوم کرد...)
ز : یعنی باز اون پاول كثافت برگشته تا آرامش چندین و چند ساله منو ازم بگیره؟
آخه چی از جون من میخواد؟
YOU ARE READING
Sunken (Ziam)
Fanfictionتا حالا به این فکر کردید که شما تو چه چیزی غرق شدید؟ تو عشق؟ تو تنهایی؟ تو پول؟ تو تاریکی؟ تو شهرت؟ شاید هر کدوم از شما تو یکی از این ها غرق شده باشید... اما من... تو اکثر این ها غرق شدم... وقتی تو تاریک ترین روز های زندگیم بودم... وقتی همه امیدم رو...