Part 28

165 49 86
                                    

راوی : (راه بندون اگه نبود حتما زودتر می رسیدن...

ولی توی این شهر فقط کافی بود دو نم بارون بباره...

تو تموم خیابون ها و چهارراه ها ترافیک سنگین و پیر کننده آدم رو فرسوده میکرد و به غلط کردن می‌نداخت‌...

حوالی ساعت هشت شب و بعد از عبور خسته کننده از ترافیک خیابون های پر تردد، بالاخره به منطقه نسبتا خلوت تر و آروم تر مد نظر ویلیام رسیدن...

محله ای خوشنام و خوش آب و هوا...

ویلیام پشت در خونه ای ریموت زد و بعد از باز شدن دو لنگه ی در، آروم آروم وارد محوطه خونه شد و پشت اتومبیلی پارک کرد...

اتومبیل آلبالویی رنگی کمی اون طرف تر خودش رو به چشم زین کشید...

همون اتومبیلی که اون دو خانم رو تو خودش پنهون کرد و برد...

سعی کرد چهره های اون ها رو به یاد بیاره اما بی فایده بود...

انگار تو ذهن اون صورتشون تو هاله ای از مه و غبار پنهون بود...

از بس که اون لحظه گیج شده و ترسیده بود...

ویلیام بازدم عمیقش رو برای پر کردن جای خالی شجاعتش محکم فوت کرد.‌‌..)

و : بیا پایین...

اینجا خونه پدری منه...

نگران هیچیم نباش...

تا من هستم از چیزی نترس...

(این رو گفت و با سر پنجه کمی ته ریش صورتش رو خاروند و زیر لب سر خودش غر زد...)

و : اونی که الان باید مثل سگ بترسه منم...

(زین پیاده شد و چشم چرخوند توی حیاط...

موج های کوچک استخر و قطرات بارونی که توی آب میوفتاد و رقص چراغ های روشن حیاط منظره دلفریبی رو پیش چشمش کشید...

حیاط بوی نم بارون میداد...

دقيقا بوی پاییز...

در ماشین رو بست و یه لحظه از ذهنش گذشت ویلیام دیوانه وار مراقبشه و تحت هر شرایطی چتر حمایتش رو روی سر اون می‌گیره و تنهاش نمی‌ذاره...

نبض تپنده ی بازی رو دستش گرفته و اون رو هر لحظه بیشتر شیفته ی خودش میکنه...

زین تسلیم وار به معجزه قدرت بازوی ویلیام تو هدایت این بازی به نفع خودش اعتراف کرد و چه شیرین و چسبناک بود این اعتراف...

ریه هاش رو پر از هوای خنک و معطر حیاط خوش بوی خونه پدری اون کرد...)

ز : نمی‌ترسم...

بیشتر از این می‌ترسم که تو اصرار داری همه چیزو ازم پنهون کنی و همچنان منو تو سکوت کامل خبری نگه داری...

Sunken (Ziam)Where stories live. Discover now