راوی : (راه بندون اگه نبود حتما زودتر می رسیدن...
ولی توی این شهر فقط کافی بود دو نم بارون بباره...
تو تموم خیابون ها و چهارراه ها ترافیک سنگین و پیر کننده آدم رو فرسوده میکرد و به غلط کردن مینداخت...
حوالی ساعت هشت شب و بعد از عبور خسته کننده از ترافیک خیابون های پر تردد، بالاخره به منطقه نسبتا خلوت تر و آروم تر مد نظر ویلیام رسیدن...
محله ای خوشنام و خوش آب و هوا...
ویلیام پشت در خونه ای ریموت زد و بعد از باز شدن دو لنگه ی در، آروم آروم وارد محوطه خونه شد و پشت اتومبیلی پارک کرد...
اتومبیل آلبالویی رنگی کمی اون طرف تر خودش رو به چشم زین کشید...
همون اتومبیلی که اون دو خانم رو تو خودش پنهون کرد و برد...
سعی کرد چهره های اون ها رو به یاد بیاره اما بی فایده بود...
انگار تو ذهن اون صورتشون تو هاله ای از مه و غبار پنهون بود...
از بس که اون لحظه گیج شده و ترسیده بود...
ویلیام بازدم عمیقش رو برای پر کردن جای خالی شجاعتش محکم فوت کرد...)
و : بیا پایین...
اینجا خونه پدری منه...
نگران هیچیم نباش...
تا من هستم از چیزی نترس...
(این رو گفت و با سر پنجه کمی ته ریش صورتش رو خاروند و زیر لب سر خودش غر زد...)
و : اونی که الان باید مثل سگ بترسه منم...
(زین پیاده شد و چشم چرخوند توی حیاط...
موج های کوچک استخر و قطرات بارونی که توی آب میوفتاد و رقص چراغ های روشن حیاط منظره دلفریبی رو پیش چشمش کشید...
حیاط بوی نم بارون میداد...
دقيقا بوی پاییز...
در ماشین رو بست و یه لحظه از ذهنش گذشت ویلیام دیوانه وار مراقبشه و تحت هر شرایطی چتر حمایتش رو روی سر اون میگیره و تنهاش نمیذاره...
نبض تپنده ی بازی رو دستش گرفته و اون رو هر لحظه بیشتر شیفته ی خودش میکنه...
زین تسلیم وار به معجزه قدرت بازوی ویلیام تو هدایت این بازی به نفع خودش اعتراف کرد و چه شیرین و چسبناک بود این اعتراف...
ریه هاش رو پر از هوای خنک و معطر حیاط خوش بوی خونه پدری اون کرد...)
ز : نمیترسم...
بیشتر از این میترسم که تو اصرار داری همه چیزو ازم پنهون کنی و همچنان منو تو سکوت کامل خبری نگه داری...
![](https://img.wattpad.com/cover/237010885-288-k502434.jpg)
YOU ARE READING
Sunken (Ziam)
Fanfictionتا حالا به این فکر کردید که شما تو چه چیزی غرق شدید؟ تو عشق؟ تو تنهایی؟ تو پول؟ تو تاریکی؟ تو شهرت؟ شاید هر کدوم از شما تو یکی از این ها غرق شده باشید... اما من... تو اکثر این ها غرق شدم... وقتی تو تاریک ترین روز های زندگیم بودم... وقتی همه امیدم رو...