راوی : (فرد جلو اومد و یه دستش رو توی جیب شلوارش پنهون کرد...)
ف : چرا تنهایی تو؟
پس نامزدت كو؟
(زین سر خم کرد و لبخند زد...)
ز : همین دور و براست...
صحبت های کاری خستهم کرد...
داشتم یه دوری می زدم...
ملورین تو کو؟
ف : اونم یه کمی بی حوصلهس...
یه گوشه نشسته و تکونم نمی خوره...
(و با اشاره دستش زین رو به گوشه ای خلوت تر راهنمایی کرد...)
ف : هنوز میری تمرین؟
(زین سر تکون داد و کنارش راه افتاد و نگاه اون مرد مرموز را با خود برد و ندید که اون چطور از جمع خارج شد و گوشی تلفن همراهش رو به گوشش چسبوند...)
ز : نه...
خیلی وقته فرصت نمی کنم برم...
آخرین بار چند ماه پیش رفتم سالن یه اجرا دیدم...
قشنگ و حرفه ای کار شده بود...
(و رو به اون پرسید...)
ز : تو چی؟
(فرد لیوانی از سینی خدمتکار برداشت و کنار پنجره بزرگی رو به حیاط وایساد...)
ف : منم نرفتم...
درگیر زندگی متأهلیم دیگه...
مسابقات کی شروع میشه؟
(زین آه کشید...
کم کم داشت به روی خودش، ضربان قلبش، افکار مغشوشش و اون دل نا آروم مسلط میشد...
دیگه از مورچه ها خبری نبود و چشم هاش تو غمی عجیب غرق شده بود...)
ز : پنج شش ماه دیگهست...
امیدوارم تا اون موقع آماده باشم...
(فرد با تعجب پرسید...)
ف : چرا نباشی؟
تو پسر موفقی هستی...
مطمئنم قهرمانی مال خودته...
کجا برگزار میشه؟
ز : توکیو...
خیلی زحمت کشیدم...
نباید بذارم هدر بره...
زندگی من روی مدار درست و حسابی نمی چرخه اما نظم و قانون خودشو داره...
نمیذارم حاصل تمام زحماتم الکی به باد بره...
(فرد سر در نمی آورد که زین چرا آشفته و غمگین به نظر میومد...
اون همیشه پسر سرد و کم حرف و تو داری بود...
اما به نظر می رسید حالا شديدا دچار تشویش و دو دلی بود...
ESTÁS LEYENDO
Sunken (Ziam)
Fanficتا حالا به این فکر کردید که شما تو چه چیزی غرق شدید؟ تو عشق؟ تو تنهایی؟ تو پول؟ تو تاریکی؟ تو شهرت؟ شاید هر کدوم از شما تو یکی از این ها غرق شده باشید... اما من... تو اکثر این ها غرق شدم... وقتی تو تاریک ترین روز های زندگیم بودم... وقتی همه امیدم رو...