Part 19

143 44 35
                                    

راوی : (فرد جلو اومد و یه دستش رو توی جیب شلوارش پنهون کرد...)

ف : چرا تنهایی تو؟

پس نامزدت كو؟

(زین سر خم کرد و لبخند زد...)

ز : همین دور و براست...

صحبت های کاری خسته‌م کرد...

داشتم یه دوری می زدم...

ملورین تو کو؟

ف : اونم یه کمی بی حوصله‌س...

یه گوشه نشسته و تکونم نمی خوره...

(و با اشاره دستش زین رو به گوشه ای خلوت تر راهنمایی کرد...)

ف : هنوز میری تمرین؟

(زین سر تکون داد و کنارش راه افتاد و نگاه اون مرد مرموز را با خود برد و ندید که اون چطور از جمع خارج شد و گوشی تلفن همراهش رو به گوشش چسبوند...)

ز : نه...

خیلی وقته فرصت نمی کنم برم...

آخرین بار چند ماه پیش رفتم سالن یه اجرا دیدم...

قشنگ و حرفه ای کار شده بود...

(و رو به اون پرسید...)

ز : تو چی؟

(فرد لیوانی از سینی خدمتکار برداشت و کنار پنجره بزرگی رو به حیاط وایساد...)

ف : منم نرفتم...

درگیر زندگی متأهلیم دیگه...

مسابقات کی شروع میشه؟

(زین آه کشید...

کم کم داشت به روی خودش، ضربان قلبش، افکار مغشوشش و اون دل نا آروم مسلط میشد...

دیگه از مورچه ها خبری نبود و ‌چشم هاش تو غمی عجیب غرق شده بود...)

ز : پنج شش ماه دیگه‌ست...

امیدوارم تا اون موقع آماده باشم...

(فرد با تعجب پرسید...)

ف : چرا نباشی؟

تو پسر موفقی هستی...

مطمئنم قهرمانی مال خودته...

کجا برگزار میشه؟

ز : توکیو...

خیلی زحمت کشیدم...

نباید بذارم هدر بره...

زندگی من روی مدار درست و حسابی نمی چرخه اما نظم و قانون خودشو داره...

نمی‌ذارم حاصل تمام زحماتم الکی به باد بره...

(فرد سر در نمی آورد که زین چرا آشفته و غمگین به نظر میومد...

اون همیشه پسر سرد و کم حرف و تو داری بود...

اما به نظر می رسید حالا شديدا دچار تشویش و دو دلی بود...

Sunken (Ziam)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora