Part 7

206 56 60
                                    

راوی : (زین در ظاهر سرد و بی اشتیاق بود...‌

اما نگاهش با کنجکاوی صاف به بیرون از پنجره خیره شده بود و همه جا رو نگاه میکرد و بی توجه به ویلیام که کنارش نشسته بود و با گوشیش کار میکرد بیرون رو نگاه میکرد...)

و : اینجا معمولا همه شبا میان بیرون برای تفریح و خرید...

اونم به خاطر گرمای کلافه کننده ی روز...

مراکز تفریحی و مرکز خریدا تا دیر وقت بازن و مردم هم میرن و میان...

(زین بی‌اهمیت به حرف های ویلیام برگشت و نگاه خیرش رو غافلگیر کرد...)

ز : میشه بهم یه گوشی بدی؟‌

و : نه...

می‌خوای با نیویورک تماس بگیری؟

مگه نگفتم ممنوعه؟

(زین حرص خورد...

لب ورچیده و غمگین گفت...)

ز : خب چرا؟

چرا نمی‌ذاری یه خبری ازش بگیرم؟

(ویلیام پر اخم و جدی به رو به رو خیره شد...‌)‌

و : نمیشه...

تو نباید با هیچ‌کس در تماس باشی...

می‌دونم نگرانت میشن...

اما به وقتش همه چیزو می‌فهمی و درک میکنی که چرا اینجایی و چرا نذاشتم با کسی در ارتباط باشی...

(زین به حالت قهر روش رو برگردوند و دست به سینه نشست...)‌

ز : قشنگ منو زندانی کردی ها...

دقت کردی؟

فکر نمی‌کنی می‌تونم بعدا ازت شکایت کنم؟

(خنده دندون نمای ویلیام دلش رو پیچوند...)

و : چرا...‌

الان که گفتی بهش فکر میکنم...

(زین چشم ریز کرد...)

ز : تو منو نمی‌شناسی نه؟

(ویلیام بی‌خیال و سر خوش دستش رو بالا آورد و پشت صندلی اون گیر داد...)

و : از کجا باید بشناسم؟

اگه دوست داری از خودت بیشتر برام بگو...

بذار بشناسمت...

(زین سر تکون داد و باز به بیرون از پنجره زل زد...)

ز : باشه...‌

هر وقت حوصله داشتم میگم بهت...

فقط یه خواهش‌...‌

(سرش رو سمت نگاه منتظر و سوالی ویلیام برگردوند...‌)

ز : برام یه بسته سیگار بگیر...

(اخم غلیظ ویلیام رو دوست نداشت...)

و : مگه تو ورزش نمی‌کنی؟

Sunken (Ziam)Where stories live. Discover now