راوی : (زین در ظاهر سرد و بی اشتیاق بود...
اما نگاهش با کنجکاوی صاف به بیرون از پنجره خیره شده بود و همه جا رو نگاه میکرد و بی توجه به ویلیام که کنارش نشسته بود و با گوشیش کار میکرد بیرون رو نگاه میکرد...)
و : اینجا معمولا همه شبا میان بیرون برای تفریح و خرید...
اونم به خاطر گرمای کلافه کننده ی روز...
مراکز تفریحی و مرکز خریدا تا دیر وقت بازن و مردم هم میرن و میان...
(زین بیاهمیت به حرف های ویلیام برگشت و نگاه خیرش رو غافلگیر کرد...)
ز : میشه بهم یه گوشی بدی؟
و : نه...
میخوای با نیویورک تماس بگیری؟
مگه نگفتم ممنوعه؟
(زین حرص خورد...
لب ورچیده و غمگین گفت...)
ز : خب چرا؟
چرا نمیذاری یه خبری ازش بگیرم؟
(ویلیام پر اخم و جدی به رو به رو خیره شد...)
و : نمیشه...
تو نباید با هیچکس در تماس باشی...
میدونم نگرانت میشن...
اما به وقتش همه چیزو میفهمی و درک میکنی که چرا اینجایی و چرا نذاشتم با کسی در ارتباط باشی...
(زین به حالت قهر روش رو برگردوند و دست به سینه نشست...)
ز : قشنگ منو زندانی کردی ها...
دقت کردی؟
فکر نمیکنی میتونم بعدا ازت شکایت کنم؟
(خنده دندون نمای ویلیام دلش رو پیچوند...)
و : چرا...
الان که گفتی بهش فکر میکنم...
(زین چشم ریز کرد...)
ز : تو منو نمیشناسی نه؟
(ویلیام بیخیال و سر خوش دستش رو بالا آورد و پشت صندلی اون گیر داد...)
و : از کجا باید بشناسم؟
اگه دوست داری از خودت بیشتر برام بگو...
بذار بشناسمت...
(زین سر تکون داد و باز به بیرون از پنجره زل زد...)
ز : باشه...
هر وقت حوصله داشتم میگم بهت...
فقط یه خواهش...
(سرش رو سمت نگاه منتظر و سوالی ویلیام برگردوند...)
ز : برام یه بسته سیگار بگیر...
(اخم غلیظ ویلیام رو دوست نداشت...)
و : مگه تو ورزش نمیکنی؟
YOU ARE READING
Sunken (Ziam)
Fanfictionتا حالا به این فکر کردید که شما تو چه چیزی غرق شدید؟ تو عشق؟ تو تنهایی؟ تو پول؟ تو تاریکی؟ تو شهرت؟ شاید هر کدوم از شما تو یکی از این ها غرق شده باشید... اما من... تو اکثر این ها غرق شدم... وقتی تو تاریک ترین روز های زندگیم بودم... وقتی همه امیدم رو...