راوی :
ز : ساکت...
هیس...
(زین این رو رو به رایلی گفت و یه دستش رو بالا گرفت...)
و : بله چشم قربان...
اطاعت میشه...
(مکث کرد و با ابرو های درهم گوش تیز کرد تا بهتر بشنوه...
صدا خیلی دورتر بود و زیاد واضح و قابل تشخیص نبود...
اما شک نداشت که همین جمله رو شنیده...
اون هم از دهن ویلیام...
رایلی از پله های پشت سرش بالا اومد و بدون اینکه متوجه متوجه کنجکاوی زین باشه ناله کرد...)
ر : وای زین برو تو دیگه...
هلاک شدم از گرما...
هیس چیه؟
(زین نفس عمیقی کشید و در رو باز کرد...
هوای سرد و خنک عمارت حالش رو خوب کرد...
سریع چشم چرخوند و دنبال ویلیام گشت...
رو به روی تلویزیون رو مبل نشسته بود و چیزی میخورد...)
ر : هسته ی کره ی زمین این قدر داغ نیست که خورشید اینجا این جوری آتیش میسوزونه...
(زین به غرغر های رایلی خندید...
رایلی اون رو رد کرد و سمت ویلیام رفت...)
ر : سلام ما اومدیم...
یه وقت نیای کمک کنیا...
(سر ویلیام بالا اومد و سمتش چرخید...)
و : به به...
چه عجب اومدید...
خوش گذشت بهتون؟
ر : خیلی...
کلی با زین کیف کردیم...
(و با این حرف اون رو متوجه زین کرد...
ویلیام سر تا پای زین رو نگاه کرد...
این پسر زیادی خوش تیپ بود...
هدفون قرمزی رو که همراه با یه فلش مموری پر از آهنگ بهش داده بود یه لحظه هم از خودش جدا نمیکرد...
کلاهی که روی سرش بود مکمل لباس اسپرتش بود و به شدت بهش میومد...
زین بیتوجه به اون با همون سردی خاص خودش هر لنگه کفشش رو طبق عادت یه سمتی پرت کرد و دمپایی راحتی پوشید...
چشمش که به نگاه خیره ویلیام افتاد دست آزاد و خالیش رو به عنوان سلام تا کناروشش بالا برد...
ویلیام سری تکون داد و رو به رایلی با اخم غر زد...)
و : زورش میاد یه سلام بکنه پسره ی بیتربیت...
STAI LEGGENDO
Sunken (Ziam)
Fanfictionتا حالا به این فکر کردید که شما تو چه چیزی غرق شدید؟ تو عشق؟ تو تنهایی؟ تو پول؟ تو تاریکی؟ تو شهرت؟ شاید هر کدوم از شما تو یکی از این ها غرق شده باشید... اما من... تو اکثر این ها غرق شدم... وقتی تو تاریک ترین روز های زندگیم بودم... وقتی همه امیدم رو...