راوی : (ویلیام به روش لبخند زد و وارد راهرو شدن...
به محض خارج شدن از کادر دوربین سرعت قدم هاشون رو بیشتر کردن تا به در اتاق مورد نظر رسیدن...)
ز : درش قفل نباشه حالا؟
(ویلیام با سرعت عملی که داشت بلافاصله دستکش نخی رو از جیبش بیرون کشید و دست کرد و کد مخصوصی رو وارد کرد...)
و : قفل که هست...
ولی کاری نیست که ویلیام نتونه انجامش بده...
(زین هیجان زده کف دست هاش رو به هم ماليد...)
ز : وای چه هیجانی داره...
تو اینا رو از کجا میدونی آخه؟
میخوای بری اونجا چی کار کنی؟
بذار منم بیام دیگه...
(ویلیام در رو باز کرد و تو تاریکی مطلق وارد اتاق شد...)
و : دو ثانیه وایسا اومدم...
این قدر شلوغ بازی در نیار...
(زین سلام نظامی ای داد و آروم و خفه گفت...)
ز : چشم قربان...
من همین جا وایسادم و وای خواهم ساد...
(خنده کشدار ویلیام رو ندید و در عوض دائما چشمش به انتهای راهرو بود که مبادا کسی وارد شه...
سرش رو پایین انداخت و نمایشی با کمی اضطراب شروع به بازی با دکمه های کت خوش دوختش کرد...
چند ثانیه بعد آهسته غرید...)
ز : بیا دیگه ویلیام تا کار دستمون ندادی...
(هیچ صدایی از اتاق نمیومد...
اصلا معلوم نبود اونجا چی کار می کرد...
چقدر دلش می خواست سر از کار های اون در بیاره...
دلهرهش باعث گرمایی کشنده شده بود...
سرش رو به شکاف در نزدیک کرد و یواش پچ زد...)
ز : ویلیام...
ویلیام...
باور کن الانه که از دست تو تمام اعضا و جوارحمو چنگ بزنم...
(باز هم جوابی نیومد...
زین با پشت دست نم روی پیشونیش رو پاک کرد...
تنهایی با اضطرابی کشنده هی حرص می خورد و همچنان از ویلیام بی خیال خبری نبود...
چند دقیقه بعد با غضب از لای در غرید...)
ز : یعنی سکته کردم از دستت ویلیام...
دارم ناکام از دنیا میرم...
میای یا نه؟
(وقتی جوابی از جانب اون نشنید دل به دریا زد که وارد اتاق شه...
BẠN ĐANG ĐỌC
Sunken (Ziam)
Fanfictionتا حالا به این فکر کردید که شما تو چه چیزی غرق شدید؟ تو عشق؟ تو تنهایی؟ تو پول؟ تو تاریکی؟ تو شهرت؟ شاید هر کدوم از شما تو یکی از این ها غرق شده باشید... اما من... تو اکثر این ها غرق شدم... وقتی تو تاریک ترین روز های زندگیم بودم... وقتی همه امیدم رو...