Part 21

149 45 21
                                    

راوی : (وارد اتاق رایلی که شد اولین چیزی که جذبش کرد اندام پوشیده تو لباس راحتیش بود...

تا اون لحظه رایلی رو این طوری ندیده بود...

موهای بسیار لخت و پر کلاغی ای داشت که سر شونه هاش رو پوشش می داد و با اون تاپ و شلوار لاغرتر به نظر می رسید...)

ز : آخ چقدر خوبه که تو این جایی...

(رایلی مهربانانه اون رو بوسید و سمت مبل هدایتش کرد...)

ر : خیلی خوش اومدی عزیزم...

بیا بشین...

اگه می دونستم این ویلیام بی فکر تو رو توی اون خونه تنها گذاشته حتما یه سری بهت میزدم...

(و با کمی تعجب زمزمه کرد...)

ر : خیلی بعیده از ویلیام...

یه همچین بی فکری ای رو ازش باور ندارم...

(زین روی مبل نشست و پوزخندی زد...)

ز : پس بدقولیشم به بی عقلی و دیونگیش اضافه کن...

اتفاقا برعکس نظر تو، به نظر من خیلیم بهش میاد که بی فکر باشه...

چون قرار بود بیاد دنبال تو و امانه و با هم بریم شهربازی...

(رایلی سمت پنجره بزرگ رو به شهر رفت و از روی میز کنارش فنجونی قهوه پر کرد...)

ر : خب تو این حرف رو میزنی چون به اندازه من ویلیام رو نمی شناسی...

باید بفهمم چه مسئله ای بوده که این طور بی خبر رفته...

(زین دندون روی هم سایید و سعی کرد افکار مسموم و منفی رو از خودش دور کنه...

دلش نمی خواست ویلیام رو به اون کارت قرمز و اون زن وصل کنه...)

ز : هر کاریم باشه بدقولیشو توجیه نمی کنه...

(رایلی با تیزبینی خاصی به پسر زل زد...

قهوه رو جلوش گذاشت و روی مبل رو به روش نشست...)

ر : به نظر عصبانی میای...

(زین بی خیال شونه بالا انداخت...)

ز : نه اصلا...

فقط خیلی کسل و بی حوصله شدم...

همین...

(رایلی با زیرکی تیرش رو دقیقا وسط دارت افکار پنهون پسر رها کرد...)

ر : وقتی منکر میشی یعنی باهاش درگیری...

با پدیده ای به اسم عشق که هر چقدرم سعی کنی ازش فرار کنی باز رنگ و رخش از توی چشمات منعکس میشه...

(زین جرعه ای از قهوه‌ش نوشید...)

ز : الکی داستان درست نکن رایلی...

نمی خوام به چیزی فکر کنم...

بیا یه برنامه خیلی توپ بچینیم...

Sunken (Ziam)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang