راوی : (لانا با احتیاط جلو رفت و شونه های پسر رو فشرد و اون رو بغل گرفت...)
لا : گریه نکن زین...
ج : بشین بذار یه کم آروم بشی...
اونی که باید به حال خودش گریه کنه لیامه نه شما پسرم...
ک : بیا یه کم آب بخور...
حالتو بهتر میکنه...
(صدای عاری از هر حس این زن باعث میشد چیزی تو دل زین هی قل بخوره و بجوشه و حالش رو عوض کنه...
زیادی خونسرد بود و این همه آرامش اون رو میترسوند...
زین طوری دل دل میزد که حال هر سه نفر رو بد کرده بود...
لیوان رو بی هیچ حرفی گرفت و روی مبل نشست و حوله رو روی دسته مبل کناری گذاشت...
پدر لیام هم کنارش نشست و دستی به صورتش کشید و آمرانه گفت...)
ج : همه چیز رو برام سربسته گفته...
من بهش حق ندادم و الان هم شرمندگیش مونده برام...
درست نبود که توی همچین موقعیتی قرار بگیری، ما رو ببخش پسرم...
(صدای پر از محبت مرد، حال زین رو دگرگون کرد...
فین فینی کرد و دستمال رو زیر چشمش کشید...)
ز : کوچیک تر از اونیم که بخوام کسی رو ببخشم...
این حرفا رو نزنین...
مگه شما مقصر این اتفاقا بودین؟
انگار همه چیز دست به دست هم داده بودن که این جوری بشه و شد...
ج : ما از این وضع نه تنها بی خبر بودیم بلکه اصلا راضی هم نیستیم...
یعنی...
چه جوری بگم؟
(زین بزاق دهنش رو با صدا بلعید و کم کم تعریق شدیدی کرد...)
ز : راحت باشین...
میدونم که منظورتون چیه...
باید بگم که من به خواست خودم توی این مسئله نبودم و نقشی توی انتخابش نداشتم...
اینکه احساسات من و یا شاید هم پسرتون درگیر شده چیزی رو عوض نمیکنه و دست خودمون هم نبود...
پسر شما از پشت به من خنجر زده...
در حق من هم یه جورایی لطف کرده و هم ناجوانمردی...
چه جوری بگم؟
(صدای جاخورده و متعجب مرد حرف زین رو قیچی کرد...)
ج : انگار یه سوء تفاهمی شده پسرم...
منظور من شما نبودی...
(با حالتی کلافه سری به افسوس تکون داد...)
ج : نگاه کن یه بچه چطور منو شرمنده کرده...
عجب گرفتاری شدیم...
YOU ARE READING
Sunken (Ziam)
Fanfictionتا حالا به این فکر کردید که شما تو چه چیزی غرق شدید؟ تو عشق؟ تو تنهایی؟ تو پول؟ تو تاریکی؟ تو شهرت؟ شاید هر کدوم از شما تو یکی از این ها غرق شده باشید... اما من... تو اکثر این ها غرق شدم... وقتی تو تاریک ترین روز های زندگیم بودم... وقتی همه امیدم رو...